✍️وقتی آسمان درون باز میشود، صورتهای مختلف پیدا میکنیم. درواقع خود شاه آنجاست و این تبدیل را انجام میدهد. این فرآیند تبدیل و وصل شدن است و نشان میدهد که ما واقعاً شناسایی کردیم و این فضا در درون ما گشوده شده و فرمهای جدید مدام در ما زاییده میشود، ایجاد میشود و میرود، یعنی ما مرتب شکل عوض میکنیم. چه کسی این کارها را میکند؟ خود زندگی.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۱۵۱
طاق و ایوانی بدیدم، شاهِ ما در وی چو ماه
نقشها میرُست و میشد در نهان، آن طاق را
رُستن: روییدن، ظاهر شدن، پدید آمدن
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️«غلبۀ جانها» در همه پشتسرِهم صورت میگیرد. ما باید به هم کمک کنیم، همۀ ما یک درد مشترک داریم و آن بیماری منذهنی است که با آن باعث تخریب زندگی خود و دیگران شدهایم. اگر جان غلبه کند، یعنی به جان زنده باشیم، از دریچۀ جان و دریچۀ عدم نگاه کنیم، آنگاه غلبۀ جان و غلبۀ زنده بودن به زندگی، لحظهبهلحظه و پشتسرِهم در من و در همه صورت میگیرد. یعنی بیرون ما بیانکنندۀ درون ما میشود که از جنس زندگی شده و ذوق و برکت خدا را منعکس میکند.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۱۵۱
غَلْبۀ جانها در آنجا پشتِ پا بر پشتِ پا
رنگِ رخها بیزبان میگفت آن اَذواق را
پشتِ پا بر پشتِ پا: کنایه از انبوهی و ازدحام جمعیت
اَذواق: جمعِ ذوق
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️لزومی ندارد تجربۀ زندگی به زبان درآید. اگر شما جار میزنید ای مردم من دارم به زندگی زنده میشوم، این منذهنی است، ابداً زنده نمیشوید. شما در این لحظه، زنده بودن به زندگی و ذوق آن را در جانتان میچشید. درست است که این حالت، حالتِ مستی است و حتی انعکاس جسم انسان در بیرون هم مشخص میشود، ولی وقتی که بلافاصله برمیگردد و به آن ایوان نگاه میکند و فضا گشوده میشود، حتی از این ذوق هم دست برمیدارد، یعنی دیگر با آن همانیده نمیشود.
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️در این لحظه وقتی خداوند میبیند ما بندگان با فضاگشایی کار میکنیم، بر درِ او نشستهایم و مشتاقِ زنده شدن و عنایتِ ایزدی هستیم، منذهنی را میشکند، و ما را از زندان ذهن آزاد میکند. وقتی فضای درون باز میشود، زندگی خودش را نشان میدهد و انسان موقتاً به منذهنی میمیرد، ناگهان میبیند که، همانیدگی و نیروی همانش که خود را به مرکز هُل میداد و قبلاً ذهن آن را جذاب نشان میداد، از ارزش میافتد، به مرکز نمیآید و در مقایسه با خداوند وزن کمی پیدا میکند.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۱۴۵
چون درستیّ و تمامی شاهِ تبریزی بدید
در صفِ نقصان نشستست از حیا مثقالها
مثقال: واحدِ وزن، کنایه از ناچیزی و بیمقداری
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️همه باید مدتی با عقل منذهنی کار کرده و بارها شکست بخورند تا متوجه شوند که این عقل کار نمیکند و ما را به بنبست میرساند. ما به هر جهتِ فکری که رفتیم، یعنی هرچه را که ذهن نشان میداد به مرکز آوردیم، به درد ختم شد. پیغام چه بود؟ اینکه دوباره به بیجهات، به بیفرمی و مرکز عدم برگردیم.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۳۶۸
از هر جهتی تو را بلا داد
تا بازکَشَد به بیجَهاتَت
بیجَهات: موجودی که برتر از جا و جهت است، عالَم الهی
✍️ما بهجای دشمنی براساس مذهب، دین و باور که باعث جنگ، تحقیر و ناسزا گفتن میشود، باید فضا را باز کرده و با فضاگشایی به همدیگر کمک کنیم که آگاه شویم. بدانیم که همۀ ما یک بیماری داریم و باید به یک نور زنده شویم، دراینصورت شاه، خداوند، درِ زندان ذهن را میشکند. ما در منذهنی دروغین هستیم، راستین نیستیم و بهطور فردی و جمعی، به ستیزه، تخریب و ضرر رساندن به همدیگر پرداختهایم.
------------------------------------------------------------------------------------------------