✍️ اگر ما ذرّهذرّه فضا را باز کنیم، همانیدگیها را بشناسیم و آنها را بیندازیم، دراینصورت میشود سکّۀ خداوند را روی ما زد، یعنی ما به خداوند زنده میشویم.
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ٣٢۹۰
جَوجَوی، چون جمع گردی زاِشتباه
پس توان زد بر تو سِکّۀ پادشاه
جَوجَو: یکجو یکجو و ذرّهذرّه
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️ وقتی همانیدگیهای زیادی در مرکزمان داشته باشیم، مانند این است که در پوست بدنمان سوراخهایی داریم که خونمان از طریق این سوراخها بیرون میریزد. هر کدام از ابیات مولانا میتواند مانند یک چسب یا پانسمان عمل کند که روی این سوراخها را می پوشاند و موقتاً از هدر رفتن خون بدنمان جلوگیری میکند و اجازه نمی دهد زندگیمان تلف شود.
اگر هم بیتها را مرتب تکرار کنیم قطع دائمی صورت میگیرد، یعنی دیگر از طریق این همانیدگی ها زندگی ما دزدیده نمیشود، چون اگر نیروی زندگی بهوسیلۀ همانیدگیها دزدیده شود، زندگی ما هم هدر میرود در حالی که ما متوجه نخواهیم شد؛ یکدفعه میبینیم تهی و پژمرده هستیم و میل به زندگی نداریم،نه تنها حواسمان نیست که وجود این همانیدگیها در درونمان سبب حال بدمان شدهاست، بلکه آنها را مقدس هم میشماریم!
✍️ ما از منذهنی در این جهان خلاصی نداریم، چون مرتب دنبال تأیید و توجه هستیم و فکر میکنیم اگر پول و دانشمان را زیاد کنیم، هیکلمان زیبا شود، آن وقت از خواب ذهن بیدار میشویم، چنین چیزی نیست. چون نمیتوانیم با سببهای ذهنی از ذهن و منذهنی آزاد شویم، فقط باید فضا را باز و مرکز را عدم کنیم تا جمال بیچون یعنی خداوند را ببینیم.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۲۴۵
چون نداری خلاص، بیچون شو
تا ببینی جمالِ بیچون را
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️ ما آمدهایم با قوانین و الگوهای فکری همانیده شدهایم. همینکه فضا را باز کنیم گمراه عشق میشویم، چرا میگوییم گمراه؟ برای اینکه منذهنی بیرون ایستاده میگوید، این کار را نکن، بیا سبْکِ زندگی من را ادامه بده و خواهنده باش، همیشه یک چیزی بخواه، همانیدگیها را اضافه کن، این کارها تو را موفق میکند. اگر از دیگران چیزی خواستی و به تو ندادند، بِرَنج، درد ایجاد کن، خشمگین شو و دعوا راه بینداز. حالا اگر هیچکدام از اینها را انجام ندهیم، میگوید تو گمراه و دیوانه شدهای، اما اگر فضا را باز کنیم و مرکز ما عدم شود، هزاران الگو که در مرکز ما وجود دارند و ما را در تنگنا قرار دادهاند از بین میروند، پس تمام روشهای ذهنی را که مقدس میشماریم، پاره کرده و از مرکزمان پاک میکنیم.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۲۴۵
گمرهیهایِ عشق بَردَرّد
صد هزاران طریق و قانون را
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️ مولانا انسانها را دو جور تعریف میکند، گروه اول کسانی هستند که مرتب به ذهن میروند و ذهنشان را به مرکزشان میآورند و برحسب آن فکر و عمل میکنند، نقشها و الگوها را درست کرده و با آنها همانیده میشوند. گروه دوم کسانی هستند که مرتب همانیدگیها را شناسایی کرده و از روی آینۀ دلشان پاک میکنند. شما از کدام نوع هستید؟
✍️ دل ما از ابتدای ورود به این جهان آینه است، اما دراثر همانیده شدن با چیزهای اینجهانی زنگار همانیدگی و درد می گیرد پس دوباره باید با فضاگشایی تبدیل به آینه شود. در اصل ما هم آینه داریم هم ترازو. هرچه بیشتر فضاگشایی کنیم، زندگی ما موزونتر خواهد شد، متوجه میشویم چه چیزی برای ما لازم و ضروری است و چه چیزی لازم و ضروری نیست. آرامآرام نیازهای روانشناختی شناخته میشوند و تشخیص میدهیم که نیاز اصلی ما چیست و مرتب به خودمان میگوییم اصلاً ضرورت دارد من این چیز را داشته باشم یا نه؟
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️ما با منذهنی فقط نیاز روانشناختی داریم، اینکه ما میگوییم این چیز یا آن چیز را باید داشته باشیم، تا بهتر از دیگران باشیم. همین نیازهای روانشناختی و مجازی هستند که به ما از هر طرف فشار میآورند و یکی دوتا هم نیستند، درنتیجه ما به تنگنا و استرس میافتیم و دنبال هر چه بیشتر بهتر هستیم، یا شاید به کارهای نادرست دست بزنیم تا آنها را بهدست بیاوریم تا بتوانیم خودمان را بیهوده با دیگران مقایسه کنیم.
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️ما هر کاری که در گذشته کردهایم، اگر اکنون فضا را باز کنیم و همانیدگیها را شناسایی کرده و بیندازیم، خداوند زندگی گذشتۀ ما را میبخشد، مثل اینکه اصلاً اتفاقی نیفتادهاست.
خیلیها برای خودشان مانع ذهنی درست میکنند که من در گذشته با کارهای خیلی بد زندگیام را خراب کردهام، آیا اکنون میتوانم با فضاگشایی روی خودم کار کنم و شعرهای مولانا را بخوانم؟ آیا گذشتهام پاک میشود؟ آیا اصلاً این کارها برای من جواب میدهد؟ بله، امکانپذیر است. از طریق ذهنی راهی وجود ندارد، اما اگر فضاگشایی کنید، دراینصورت میتوانید هیاهو و بانگ شادیِ زندگی را بشنوید که گناهان و هر کاری را که در گذشته کردهاید، بخشیدهاست.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۱۶۱۱
ز درم راه نباشد، ز سرِ بام و دریچه
سَتَرَاللهُ عَلَیْنا چه علالایِ تو دارم
سَتَرَاللهُ عَلَیْنا: خداوند بر ما پوشانید.
علالا: بانگ و فریاد، هیاهو، سروصدا
✍️اگر ذهنمان را به مرکزمان بیاوریم و نتوانیم فضاگشایی کنیم، پس به مقصود زندگی عمل نکردهایم. مقصود زندگی مقصود ما هم هست، یعنی ما بهعنوان هشیاری به این جهان آمدهایم، باید تکامل پیدا کنیم. تکاملش هم به این ترتیب است که آمدیم همانیده شدیم، باید بدانیم که در خواب همانیدگیها هستیم و باید با فضاگشایی آنها را شناسایی کنیم و بیندازیم تا دوباره هشیارانه به خداوند زنده شویم.
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️ وقتی شما در تنگنای ذهن هستید، بهصورت سببسازی پایان را میبینید، فکر میکنید، مثلاً باید پولتان پنج برابر بشود، فلان ساختمان را بخرید تا زندگیتان درست شود، نه آن پایان نیست.
یک منذهنی بزرگتر و قویتر پایان راهِ شما نیست. پایان این است که شما این لحظه فضا را باز کنید تا این فضای بازشده، آن فضای بینهایت وسیع را به شما نشان دهد. این پایانبینی است که دراینصورت جسم ما را از فساد و تباهی یا ضررِ این تنگنا که موقتی است، مصون میدارد، چون این تنگنا میتواند حتی بدن ما را خُرد و خراب کند، میتواند ما را پژمرده و افسرده کند. ما نمیتوانیم دردهای منذهنی را خیلی تحمل کنیم، درنتیجه میشکنیم و خُرد میشویم.
خوشا به حال انسانی که فضا را باز کرده و پایانبین است، یعنی به زندگی زنده شده، نمیگذارد چهار بُعدش یعنی جسم، فکر، هیجانات و جان جسمیاش به تباهی کشیده شود.
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۳۵۷
حَبَّذا دو چشمِ پایانبینِ راد
که نگه دارند تن را از فَساد
حَبَّذا: خوشا
راد: حکیم، فرزانه، جوانمرد
✍️ ای انسان، تو بهعنوان امتداد خداوند به این جهان میآیی، در این جهان به ذهن میافتی و همانیده میشوی، هر چقدر کمتر در ذهن بمانی بهتر است چون کمتر ضرر میبینی، پس باید هرچه زودتر خودت را از ذهن آزاد کنی. اگر میخواهی به خداوند زنده شوی، چشم را از این همانیدگیها ببند، پایان را ببین که زنده شدن به خداوند و بینهایت اوست.
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۳۶۰
گر همی خواهی سلامت از ضرر
چشم ز اوّل بند و پایان را نگر