✍️اگر چیزی به مرکزت آمد و منقبض شدی، باید فضاگشایی کنی، هیچ حرفی نزنی و هیچ عملی نکنی، در غیر این صورت منذهنی یا شیطان عمل میکند، زیرا از مرکز جسمی درد میروید. اگر «بسط دیدی» و بسط را تجربه کردی و مرکزت عدم شد، مرتب منبسط شو، بسط خود را «آب ده» وقتی میوه میآید، میوهاش ارتعاش به زندگی و همین ابیات مولاناست. مولانا نیز منبسط شده و میوهاش همین ابیات است که با همه شریک شدهاست.
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۶۲
قبض دیدی چارۀ آن قبض کن
زآنکه سَرها جمله میروید زِ بُن
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۶۳
بسط دیدی، بسطِ خود را آب دِه
چون برآید میوه، با اصحاب دِه
✍️ این لحظه قلم خداوند هر عملی که انجام میدهیم را مینویسد، چند درصد کارهای ما براساس منذهنی و چند درصد برحسب دید زندگی و مرکز عدم است؟ ما بهاندازهای که از طریق عدم و زندگی عمل میکنیم، لایق هستیم، اما اگر مرکزمان جسم شود، مطابق با آن، جزا خواهیم دید. مولانا میگوید، اگر چیزها را در مرکزت بگذاری و برحسب آنها ببینی، زندگی که در این لحظه مینویسد، کژ و بد خواهد نوشت.
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۳۲
پس قلم بنوشت که هر کار را
لایقِ آن هست تأثیر و جزا
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۳۳
کژ روی، جَفَّ الْقَلَم کژ آیدت
راستی آری، سعادت زایدت
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️ما انسان هستیم و توانایی انتخاب داریم. شعور و قدرت تمییز داریم. در این لحظه میتوانیم فضاگشایی یا فضابندی کنیم. زندگی مانند ترازو عمل میکند، هرچه هشیاری جسمی کم شود، هشیاری حضور زیادتر میشود و قلم زندگی بهتر مینویسد. ما نمیتوانیم مرکزمان را جسم کرده و به درد ارتعاش کنیم و در آخر بخواهیم زندگیمان عالی شود.
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۹۰۰
از ترازو کم کُنی، من کم کنم
تا تو با من روشنی، من روشنم
✍️در ارزیابی معنوی خود هر لحظه میخواهیم ببینیم که حالمان چگونه است! ما به سببسازی ذهن میرویم میگوییم این کار را میکنم، بعد آن کار را میکنم، از اینجا شروع میکنم بعد اینجا میروم، اینجا دیگر حضور است! ممکن است عدهای کلاس برگزار کنند، بهطور مثال هفت قدم برای رسیدن به حضور! خیر حضور همین لحظه است. حضور یک چیز ذهنی و توهمی نیست، شما باید به زندگی زنده شوید، بنابراین با ذهنتان پیشرفت معنویتان را ارزیابی نکنید. خداوند، «اَلَست» و اصل شما چونی و چندی ندارد.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۶۳۸
چنان گشت و چنین گشت، چنان راست نیاید
مدانید که چونید، مدانید که چندید
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️چرا ما خدا را میخوانیم و او نمیآید؟
برای اینکه او را با ابزارهای مادی صدا میکنیم، با منذهنی عبادت میکنیم، یعنی با مرکز و دید مادی و با هشیاری جسمی یک خدای مادی را میخوانیم و او نمیآید. خدای مادی وجود ندارد، اگر هم تصادفاً بعضی مواقع به حضور برسیم، میبینیم یک لحظه بود، سریع منذهنیمان وسط میپرد، و اتصال قطع میشود، بنابراین نباید ابزارهای منذهنی را بهکار ببریم.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۲۸۱۷
مکن ای دوست، نشاید که بخوانند و نیایی
و اگر نیز بیایی، بروی زود، نپایی
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️ روز الست «به تو سوگند خوردم»، گفتم من از جنس تو هستم و همیشه از جنس تو خواهم ماند. سوگند خوردم که از شیوۀ جنسِ تو بودن، از شیوۀ اینکه تو از طریق من کار کنی، برنگردم، اما مدتها با سببسازی ذهنم کار کردهام و اکنون دارم هزینه پس میدهم، مثلاً درد ایجاد کردم و رنجیدم، رنجشها در من بالا میآیند، باید آنها را ببخشم و حل کنم.
زندگی میگوید من اینها را به هشیاری تو میآورم، تو شناسایی کن و بینداز. مرتب مرا به مرکزت بیاور و صبر کن. من هر لحظه در خود، شور و انقلاب درونی ایجاد میکنم و این پارک ذهنی را بههم میریزم، یعنی تا آنجا که مقدور است نمیگذارم ذهنم به مرکزم بیاید، اگر مرکزم عدم و فضا باز شود، حول محور خدا و خدایی میگردم، نه حول محور منذهنی.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۲۸۱۷
به تو سوگند بخوردم، که ازین شیوه نگردم
بکنم شور و بگردم، به خدا و به خدایی
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️ای دوست، ای زندگی، چراغ حضور، مرکز عدم و فضای گشودهشده را روشن کن. چراغی که عالم انسانها را میگرداند. چه چیزی در روی زمین ما را میگرداند؟ اَختر و چرخ ذهن، چرخ همانیدگیها. تقریباً همه انسانها همانیده هستند، منذهنی دارند و در ستیزه هستند، همه میگویند مال من زیادتر شود.
اگر چراغ فضاگشایی را روشن کنیم، از منذهنی و چرخی که در درون براساسِ همانیدگی و جدایی با منذهنی درست کردهایم، بهتر است، پس فضا را باز میکنیم و میگوییم ای دوست ما را معالجه کن، و معلوم میشود تمام دردهای ما چه جسمی و چه روحی، همه بهعلت بد دیدن، جدایی و همانیدگیها است که اگر فضاگشایی و مرکز را عدم کنیم، تمام دردهای ما شفا پیدا میکند.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۲۸۱۷
بکن ای دوست چراغی، که به از اختر و چرخی
بکن ای دوست طبیبی، که به هر درد دوایی
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️ای انسان شایسته نیست که طبیب اصلی را از دست بدهی و به پیش طبیبان جسمی بروی و بخواهی مداوایت کنند. این دل ویران بهصورت جغد ظهور کرده و زندگی ما و بقیه را خراب و از پرتو روی زندگی محروم میکند.
پرتو فضای گشودهشده باید روی منذهنی ما بیفتد و آن را تبدیل کند، آنگاه میبینیم که این جغد همایی میکند. اگر من فضا را باز کنم، ارتعاش عدم و انعکاس انرژی و برکت تو به منذهنی و به دل همانیدۀ من میزند و ناگهان این جغد خاصیت هُما پیدا میکند، پس راهحل مولانا فضاگشایی و انداختن پرتو این فضای گشوده شده روی همانیدگیها است که هم دردهای ما را دوا میکند و هم چراغ هدایتی در دست ماست، آنگاه هیچچیز بیرونی نمیتواند به مرکز ما بیاید.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۲۸۱۷
دلِ ویرانِ من اندر غلط، ار جغد درآید
بزند عکسِ تو بر وی، کند آن جغد همایی
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️ یک قومی دائماً میخندند چون همانیدگیهایشان زیاد شده و وضعشان خوب است. یک قومی هم گریه میکنند برای اینکه همانیدگیهایشان زیاد نشده و وضع بیرونیشان خراب است. هر دوی اینها ذهنی هستند، اینها راه عشق تو را میبندند. این ستیزهنمایی یا نمایش ستیزه است، چون اینهایی که میخندند، ذهنشان را به مرکزشان میآورند، منتها ذهنشان الآن خوب است. آنهایی که گریه میکنند هم همان ذهنشان را به مرکزشان میآورند، منتها اینها ذهنشان بد و وضعشان خراب است و میگِریند، هر دوی اینها راه اتحاد با تو را میبندند. چون هر دو در ذهن و اسیر ذهن هستند، این دو قوم در جهان پیروان زیادی دارند.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۲۸۱۷
هله یک قوم بگریند، و یکی قوم بخندند
رهِ عشقِ تو ببندند به استیزه نمایی
------------------------------------------------------------------------------------------------