✍️در تکامل هشیاری وقتی جماد تبدیل به نبات شده، یا نبات تبدیل به حیوان، یک روشنایی جدید بهوجود آمده و ما از حیوان تبدیل به انسان شدهایم، منتها در جایی بهنام ذهن به تله افتادهایم که این تله افتادن به درازا کشیده، اگر به حرفهای مولانا گوش بدهیم، بهزودی میتوانیم خودمان را از این تله رها کنیم و یک سحر جدیدی برای ما ایجاد شود، یعنی انسانِ حقیقی که به ذات اصلیِ خود، به بینهایت و ابدیت زندگی زنده است و به جهان متکی نیست، جلوهگر شود.
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️«سحری کرد ندایی عجب»، سحر فاصلۀ بین تاریکی و روشنایی صبح است، ندا همان صدای اولیه است، یعنی زندگی یک نعرهای زد، یا بهعبارتی خداوند یک قانونی ایجاد کرد که هیچ باشندهای نمیتواند «منذهنی یا خود» داشته باشد.
«سحری کرد ندایی عجب، آن رشکِ پری»، هر انسانی این آرزومندی را دارد که با فضاگشایی مرکزش را عدم کند، وارد فضای یکتایی این لحظه گردد، بهسوی خداوند برود و هرچه زودتر به او زنده شود.
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️فضاگشایی کردن و زنده شدن به خداوند پایانی ندارد و اصلاً متوقف نمیشود، نبايد بگوییم من بهاندازۀ کافی فضا را باز کردم و به بالاترین جایگاه رسیدهام، درحقیقت هیچ رسیدن و مقصدی وجود ندارد، باید به کار روی خود ادامه بدهیم و مدام در راه باشیم.
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۹۶۱
بینهایت حضرت است این بارگاه
صدر را بُگذار، صدرِ توست راه
✍️قانون خداوند این است که هیچکس نمیتواند خود یا منذهنی داشته باشد. انسان باید از منذهنیاش به فضای یکتایی بگریزد. برای فرار از منذهنی باید فضاگشایی کنیم یا اجازه دهیم فضا باز شود، آن فضای بازشده چمن یا زمینۀ هشیاری است که از آن گُل وجود یا حضور ما، روییده و شکوفا میشود؛ در این فضای گشودهشده خبرهای ذهنی وجود ندارد؛ بهعبارت دیگر اگر این لحظه آن چیزی که ذهنمان نشان میدهد و با آن همانیده هستیم، به مرکزمان نیاید، داریم از منذهنی به فضای یکتایی میگریزیم.
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️آن چیزهایی که ذهن نشان میدهد و ما فکر میکنیم که خبر هستند و براساس آنها فکر و عمل میکنیم، آنها خبر نیستند. خبر حقیقی از همان بیخبریِ مرکز عدم میآید، پس انسان باید خبرهای ذهنی را ترک کند و هر چیزی را که ذهنش بهصورت یک وضعیت و یک خبر نشان میدهد جدی نگیرد و آن را به مرکزش نیاورد.
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️اگر قرار باشد آنچه که ذهن نشان میدهد به مرکز ما بیاید، درواقع منذهنی ما را اداره میکند.
مولانا میفرماید، انسانها باید از منذهنی به فضای بازشدۀ بیخبری بگریزند، چراکه خبر اصلی از آن طرف، از عقل کل میآید. ما باید واقعاً از دست منذهنی فرار کنیم، هرچند این کار سخت است. چون ذهن ما را در سببسازیهایش نگه میدارد.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۲۸۷۴
که گریزید ز خود در چمن بیخبری
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️اگر تاکنون عقل ما، عقل زندگی نبوده و از ذهنِ همانیده میآمده این غلط بوده، یعنی ما از قانون خداوند بیخبر ماندهایم. البته ما این قانون را در ذات خود میشناسیم، برای اینکه روز اَلَست خداوند به ما گفته تو از جنس من هستی، من تو را اداره میکنم، ما هم گفتیم بله، ولی وقتی وارد این جهان شدیم این قانون را فراموش کردیم، درنتیجه «منذهنی» درست کردیم و با منذهنی زندگی میکنیم.
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️ما همیشه و از ابتدا از جنس خداوند هستیم. وقتی وارد ذهن میشویم، همانیدگی ایجاد میشود، منذهنی درست میکنیم، ولی با فضاگشایی از منذهنی متولد میشویم، یعنی خداوند در ما زنده میشود؛ این وسط منذهنی وجود دارد که هیچِ هیچ است، اصلاً هیچ ارزشی ندارد و چیزِ موقتی بوده و ما باید از آن زاییده شویم.
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۵۰۱
اوّل و آخِر تویی ما در میان
هیچ هیچی که نیاید در بیان
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️ما اشتباه کردهایم که اینهمه در ذهن ماندهایم، عقل منذهنی را عقلِ اصلی گرفتهایم و با آن زندگی میکنیم و بدینترتیب جهان پر از درد و گرفتاری شدهاست؛ اینهمه تنش، فشار و جنگهای گوناگون به این علت است که به سخنان بزرگانی چون مولانا گوش نمیدهیم.
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️ما شرطی شدیم، عادت کردیم مطابق سبک خاصی زندگی کنیم و هر لحظه باورها و فکرهای همانیده را به مرکزمان آورده و برحسب آنها ببینیم، این کار درستی نیست، نباید این کار را انجام دهیم.
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️در ما یک ذاتی وجود دارد که همان هشیاری یا خداوند است که بدون آن اصلاً ما نمیتوانیم زندگی کنیم، درست است که چشم ما میبیند، گوش ما میشنود، این دیدن و شنیدن بهوسیلۀ همان هشیاری صورت میگیرد، اما اگر این هشیاری نباشد، ما هیچ کاری نمیتوانیم انجام دهیم.
✍️در درون ما سکوتی وجود دارد که دائماً در کار است، ما باید هشیارانه آن را بهکار ببریم، اگر سکوتِ درون ما نبود، اصلاً قادر به حرف زدن و شنیدن نبودیم. سکوت بیشتر از هرچیزی شبیه جنس اصلی و خداییت درون ماست، ولی ما عادت کردیم فقط چیزها را ببینیم، چیزها برای ما مهم هستند، درنتیجه آنها به مرکز ما میآیند و برحسب آنها فکر میکنیم، ما با فکر کردن زیاد منقبض میشویم، دراثر انقباض فضای درونمان بسته میشود، اگر خیلی منقبض شویم در فکرهایمان گم شده و دیگر چیزی نمیفهمیم، برای اینکه فضای درون ما کاملاً بسته شده و منذهنی بر ما مسلط است.
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️ما میدانیم که ٩٩/٩٩ درصد بدن ما خالی است. زندگی یا خداوند خودش را بهصورت خلأ در ما نفوذ داده و دائماً در ما وجود دارد. اگر این خلأ با ما نباشد، اصلاً نمیتوانیم زندگی کنیم. دیدن، شنیدن و تمام کارکردهای بدن ما، بهوسیلۀ همین خلأ یا هشیاری صورت میگیرد.
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️اگر هر لحظه چیزی را که ذهنم نشان میدهد، به مرکزم نیاید، برحسب آنها فکر نکنم، عقل منذهنی را به کار نگیرم، با منذهنی جسم و کارهای بیرونی زندگیام را اداره نکنم، خداوند که تمام کائنات را میگرداند زندگی مرا هم اداره خواهد کرد.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۵۹۲
اگر چرخِ وجودِ من ازین گردش فرومانَد
بگردانَد مرا آنکَس که گردون را بگردانَد
------------------------------------------------------------------------------------------------