✍️منذهنی بنابه تعریف یعنی فضابندی، انقباض، آوردن چیزها به مرکز و سببسازیِ ذهن؛ بنابراین ما با منذهنی نمیتوانیم فضا باز کنیم، باید این کارها را کنار بگذاریم.
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️ما باید برای این امکان که میتوانیم فضاگشایی کرده و مرکزمان را عدم کنیم شکرگزار و سپاسگزار باشیم، قدرش را بدانیم، پرهیز و صبر کرده و چیز جدیدی به مرکزمان نیاوریم.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۲۸۷۴
در مقامی که چنان ماه تو را جلوه کند
کفر باشد که ازین سو و از آن سو نگری
✍️ما در این لحظه توانایی انتخاب داریم؛ میتوانیم فضاگشا یا فضابند باشیم. فضاگشایی ما را به کارگاه خداوند تبدیل میکند، اما فضابندی ما را به ذهن و پندار کمال میبرد؛ بنابراین هیچ موقع نباید یادمان برود که در این لحظه قدرت انتخاب داریم.
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️اگر مرکز ما عدم باشد، همیشه حالمان خوب است، چون از جنس خدا هستیم و خداوند از جنس شادی است، نه غم؛ یعنی شادی بیسبب خاصیت ذاتی ماست، درحالیکه غم یک چیز حادث است که ما درست کردهایم، پس اگر میگوییم حال من چگونه است، درواقع دنبال حال ذهنی هستیم و از جنس عدم نیستیم.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۲۸۴۲
چه چگونه بُد عدم را؟ چه نشان نهی قِدَم را؟
نگر اوّلین قَدَم را که تو بس نکو نهادی
قِدَم: دیرینگی، قدیم (مقابل حدوث)
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️خداوند به جان ما میگوید به حلقۀ مردانی مثل مولانا از دور و از پایگاه ذهنی نگاه نکنید؛ یعنی مرکز را عدم کنید، حضور را با سببسازی تجسم نکرده و دربارهاش صحبت نکنید، تصور نکنید که اگر انسان به حضور برسد اینطوری میشود، به حضور نرسد آنطوری میشود.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۱۱۴۴
ندا رسید به جانها ز خسروِ منصور
نظر به حلقۀ مردان چه میکنید از دور؟
منصور: پیروز، چیره، غالب، فاتح؛ در مقابلِ مغلوب و مقهور
✍️عشق نعره میزند که یک باشندهای بهنام انسان پیدا شده که عشق را میشناسد؛ زیبایی میلرزد صاحبنظری پیدا شده که زیبایی را درک میکند، یعنی ما زمانی میتوانیم زیبایی را درک کنیم که با نظرِ زندگی ببینیم.
فطرت انسان هم آشفته شد، یعنی منذهنی بههم ریخت و فطرتِ باشندگی که تا به حال حیوان بود، پرید به انسان و یک باشندهای بهنام انسان متولد شد که میتواند خودش را بسازد، منذهنیاش را بشکند، به خودش نگاه کند، و این کار را ادامه دهد تا صاف صاف شود و منذهنیاش صفر شود، چون انسان منذهنی نیست. منذهنی موقت است.
اقبال لاهوری، پیام مشرق، تسخیر فطرت، میلاد آدم
نعره زد عشق که خونینجگری پیدا شد
حُسن لرزید که صاحبنظری پیدا شد
فطرت آشفت که از خاکِ جهانِ مجبور
خودگری خودشکنی خودنگری پیدا شد
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️خداوند از منذهنیِ زشتِ ما که کارهای مخرب میکند، یک منِ اصلیِ زنده به حضور بیرون میآورد، ولی ما با سببسازی ذهن دخالت کرده و با آوردن چیزهای ذهنی به مرکزمان حیله میکنیم و اجازه نمیدهیم این کار را انجام بدهد.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۴۲
جسمِ مرا خاک کنی، خاکِ مرا پاک کنی
باز مرا نقش کنی، ماهعِذاری صنما
ماهعِذار: ماهسیما، ماهرو
------------------------------------------------------------------------------------------------