✍️وقتی لحظهبهلحظه چیزهایی که ذهن به ما نشان میدهد، به مرکزمان میآیند و با آنها همانیده میشویم، دچار پندار کمال میشویم. پندار کمال یعنی من از همه کاملتر هستم. کسی که دارای پندار کمال است، میدانم را واقعاً جدی میگیرد، توجه کنید که این میدانم را جلوی میدانمِ زندگی میآورد، یعنی ما با پندار کمال میگوییم من میدانم، خداوند نمیداند و این یک چیز مجازی است، مولانا میگوید این بیماری است و ای انسان فریبکار مرضی بدتر از این بیماریِ پندارکمال در جان تو نیست. مولانا اسم ما را در منذهنی فریبکار میگذارد.
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۱۴
علّتی بتّر ز پندارِ کمال
نیست اندر جانِ تو ای ذُودَلال
ذُودَلال: صاحبِ ناز و کرشمه
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️ما باید مطمئن شویم که منذهنی توهمی است و با آن هیچ کاری به نتیجه نمیرسد. تمام آن ایدهآلهایی که داریم مثل تشکیل یک خانوادۀ خوب، کار و شغلِ با نتیجه، آبادانی جهان، همه بینتیجه میشود، برای اینکه فکر میکنیم خودمان با خودپرستی و با منیت، بدون دخالتِ خداوند میتوانیم کارها را انجام بدهیم.
همچنین همۀ ما پابستۀ زندگی هستیم، اما دراثر همانیده شدن در فضایی بهنام ذهن زندانی شدهایم.
خداوندا، ما امتداد تو هستیم، نمیتوانیم فضا را ببندیم، در ذهن زندانی باشیم و فکر کنیم میتوانیم بیتو به زندگی ادامه دهیم، چون اگر اینگونه باشیم، حتماً مانند شیر ما را شکار خواهی کرد، همانیدگیهای ما را نشانه خواهی گرفت تا ما را از منذهنی آزاد کنی.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۴۲
کار تو داری صنما، قدر تو باری صنما
ما همه پابستۀ تو، شیرشکاری صنما
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️شما به خودتان نگاه کنید، ببینید آیا قضاوت خودتان را معتبر میدانید یا قضاوت خداوند را؟ اگر منذهنی دارید و بهدنبال آن پندار کمال هم دارید، پس اجازه نمیدهد شما اصلاً قضاوت خداوند را که «قضا و کُنفَکان» است، بهحساب بیاورید، بههمین دلیل اینهمه درد و مسئله در زیر ظاهر آرام خود دارید.
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️منذهنی مرتب میرنجد، چون از بیرون طلب ارزش و منزلت میکند، اگر آن چیزی که میخواهد، از بیرون به او ندهند فوراً میرنجد، بههمین دلیل ما از آدمها رنجشهای مختلف داریم و دل ما شبیه دلبرمان، خداوند، بیکینه نیست. شمعِ دل ما او نیست، بلکه نور همانیدگیها و هشیاری جسمی است. ما یک سرای تقلبی و مصنوعی در ذهنمان ساختهایم و فکر میکنیم پس از مردن به بهشت یا جهنم میرویم. نمیدانیم سرا اینجا است، سرا فضای گشودهشده است. ما باید قبل از مردن، همینلحظه و همینجا به خدا زنده شویم، اصلاً برای همین منظور آمدهایم. منظور اصلی ما در این عمرِ هشتاد، نود سال این است که به بینهایت و ابدیت او زنده بشویم.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۴۲
دلبرِ بیکینۀ ما، شمعِ دلِ سینۀ ما
در دو جهان، در دو سرا، کار تو داری صنما
✍️پس از مدتی که پیدرپی فضاگشایی میکنیم، پیشرفتهایی در خود میبینیم، از جمله اینکه درون ما وسیعتر میشود، هر لحظه را با پذیرش شروع میکنیم و شادی بیسببی که از طریق سببسازی ذهن حاصل نمیشود، از اعماق وجود ما میجوشد بالا میآید، تمام فکرهایمان را قضا و کنفکان میآفریند و فکرهای جدیدی برای چالشها خلق میکنیم. دل ما آرامآرام بیکینه میشود، میفهمیم این چیزهایی که منذهنی ظلم و آسیب بهحساب میآورد، همۀ اینها توهم بوده.
متوجه میشویم وقتی مرکزمان عدم است او دارد ما را جذب میکند، از ذهن بیرون میبرد و به خودش زنده میکند. عنایت و کمک زندگی دائماً به سراغمان میآید، درواقع زندگی رحمت اندر رحمت است. این لحظه رحمت، لحظۀ بعد هم رحمت است. وقتی کار و تمام امور زندگی را بهدست او بسپاریم، قدر و ارزش را هم از او میگیریم، دیگر از بیرون گدایی نمیکنیم و ارزش ما از همانیدگیها نمیآید، بلکه او هر لحظه با فضاگشایی ارزش بیشتری به ما میدهد و هرچه به او زندهتر شویم، ارزشمندتر میشویم، این ناموس حقیقی و آبروی حقیقی است.
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️هر کسی که منذهنی ما را بالا نیاورد، به زندگی ارتعاش کند، بهطوریکه ما نسبتبه منذهنی کوچک شویم، مرگدوست است، پس دوست ماست، درواقع او دارد توحید خدا را به ما یاد میدهد. مولانا هم در کار ما مرگدوست و دوست ماست.
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۶۱۱
هرکه اندر کارِ تو شد مرگدوست
بر دلِ تو، بیکراهت دوست، اوست
✍️ما بهصورت فضای گشودهشده و امتداد خدا هستیم، حالِ ما حال خدا است، خدا هم همیشه حالش خوب است، مگر اینکه چیزی از ذهن به مرکزمان بیاید، آن موقع نشاندار میشویم و احوال پیدا میکنیم، پس باید حواسمان باشد که این لحظه با فضاگشایی قدم برداریم.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۲۸۴۲
چه چگونه بُد عدم را؟ چه نشان نهی قِدَم را؟
نگر اوّلین قَدَم را که تو بس نکو نهادی
قِدَم: دیرینگی، قدیم (مقابل حدوث)
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️مولانا از زبان زندگی میگوید، ای انسانها بدانید صدق و راستی ایمان ما در آن است که از مرگ منذهنی و انداختن همانیدگیها خوشمان بیاید. اگر از مرگ منذهنی و همانیدگیها میترسیم و صورتِ زشتی برای ما دارد، پس هنوز داریم با دید منذهنی میبینیم، باید دیدمان را عوض کنیم، بهطوریکه مردن نسبتبه منذهنی برای ما خوشآیند شود و بهدنبالِ کامل کردنِ دین و ایمانمان باشیم.
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۶۰۹
شد نشانِ صِدقِ ایمان ای جوان
آنکه آید خوش تو را مرگ اندر آن
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۶۱۰
گر نشد ایمانِ تو ای جان چنین
نیست کامل، رو بِجو اِکمالِ دین
✍️مولانا میگوید ای انسان تو عاشق خداوند هستی و اگر او به مرکزت بیاید از تو یعنی از منذهنیِ تو بهاندازۀ یک تار مو هم باقی نمیماند. اگر واقعاً میگوییم ای زندگی تو بیا از طریق من کار کن، پس دیگر منذهنی ما نباید کار کند. اینطوری نیست که ما دوباره برویم با سببسازی ذهن کارهایمان را انجام دهیم، بگوییم خداوند است دارد کار انجام میدهد، نه، این اشتباه است. مولانا میگوید مگر عاشقی بر نفی خودت؟ میگوییم بله! عاشقم بر نفی منذهنیام، من منذهنی نیستم.
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۶۲۱
عاشقِ حقّی و حق آن است کاو
چون بیاید، نَبْوَد از تو تایِ مو
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۶۲۲
صد چو تو فانیست پیشِ آن نظر
عاشقی بر نفیِ خود خواجه مگر؟
تایِ مو: تارِ مو