✍️منذهنی دربانِ خداوند است و هر لحظه ما را تحقیر و توهین میکند، با این کار میخواهد ما را متوجه کند که رهایش کنیم و خودمان را از بند و دامش آزاد سازیم، درواقع منذهنی هر لحظه به ما میگوید تو مجهز به خرد ایزدی هستی، چطور از عقل جزویِ من استفاده میکنی و در من گیر افتادهای؟ مرا رها کن، برو.
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️ ذهن ما دائماً همانیدگیها و جسمها را به ما نشان میدهد و میخواهد آنها را به مرکز ما بکشاند. وضعیت این لحظه که ذهن نشان میدهد، دوست ما نیست، دوست ما فضای گشودهشده است، پس به نفعمان نیست که لحظهبهلحظه آن چیزی را که ذهنمان نشان میدهد به مرکزمان بیاوریم، از جنس جسم شویم، هشیاری جسمی پیدا کنیم و به غریبی یعنی به فضای ذهن بیفتیم.
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️غربت ذهن:
خداوندا، من لحظهبهلحظه به کمک تو نیاز دارم، اقرار میکنم که منذهنی دارم و با منذهنیام نمیتوانم کاری انجام دهم، پس در این لحظه تسلیم میشوم، میدانم از فضای ذهن که با آن همانیده هستم، نمیتوانم بیرون بیایم، در ذهن به غریبی افتادهام، من بهعنوان امتداد تو جذب چیزهای همانیده و این جهان شدهام، مجبورم در ذهن زندگی کنم، چون یکدفعه نمیتوانم آزاد شوم، اما باید از محدودیت ذهن سفر کنم و به شهر تو بیایم، شهر تو فضای یکتایی این لحظه است، باید به بینهایت و ابدیت تو زنده شوم، ولی این کارهایی که من با منذهنی میکنم به آنجا نخواهم رسید، چون هر لحظه ذهنم را به مرکزم میآورم، برحسب آن میبینم و در ذهن زندانی میشوم، اما دیگر آگاه شدهام که نباید این کار را انجام دهم، پس با فضاگشایی همهچیز را به تو میسپارم.
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️ من باید در این لحظه تسلیم شوم، یعنی اتفاق این لحظه را قبل از قضاوت و رفتن به ذهن بپذیرم که مرا از جنس هشیاری اولیه، از جنس اَلَست میکند. با فضاگشایی در اطراف اتفاقات این لحظه از جنس خداوند میشوم تا او بتواند روی من کار کند، اگر با منذهنیام ادامه دهم، در کار زندگی اخلال ایجاد میکنم.
«مکن ای دوست، غریبم، سرِ سودایِ تو دارم». خداوندا، من عشق تو را در دل دارم، میخواهم به تو زنده شده و با تو یکی شوم، الآن جدا هستم، ولی تمام فکر و ذکرم این است که از جنس تو شوم، پس فضا را میگشایم، تسلیم میشوم، تا تو روی من کار کنی، من به این درک رسیدهام که دیدن تو و جهان برحسب همانیدگیها غلط است، پس به خودم تلقین میکنم آن چیزی که ذهنم نشان میدهد، مهم نیست نباید به مرکزم بیاید، من بهعنوان انسان این را میفهمم و اجرا میکنم.
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️اگر چیزی که ذهنم نشان میدهد به مرکزم بیاید، هشیاری جسمی پیدا میکنم، باید لحظهبهلحظه فضاگشایی کنم تا از جنس خدا شوم. مبادا مرکزم جسم شود! حواسم هست که مرکزم مرتب عدم باشد، چون آرزومندی تو را دارم، میخواهم دوباره به تو تبدیل شوم، چون در روز «اَلَست» اقرار کردم که از جنس تو هستم، یعنی ما در ذاتمان میدانیم که از جنس زندگی هستیم نه از جنس مردگیِ منذهنی.
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️قبل از ورود به این جهان مرکز ما عدم است، از جنس «اَلَست» هستیم، از جنس «اَلَست، از جنس زندگی بودن، همان کِشت اولیه است.
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۰۵۹
کِشتِ اول کامل و بُگزیده است
تخمِ ثانی فاسد و پوسیده است
ولی وقتی وارد این جهان میشویم، این هشیاری، امتداد خدا، استعدادِ فکر کردن دارد، بنابراین چیزهای مهمی را که پدر و مادرمان و جامعه به ما یاد میدهند که این چیزها برای بقای ما مهم هستند، آنها را تجسم ذهنی کرده و به آنها حسِ هویت تزریق میکنیم، این کار سبب میشود مرکزمان از عدم تبدیل به جسم شود.
✍️ از حرکت یک فکر همانیده به فکر همانیدۀ دیگر با سرعت زیاد، یک تصویر ذهنی متحرک یا پویا بهوجود میآید که اسمش «منذهنی» است و ما اولین بار چشممان را در کودکی به منذهنی باز میکنیم. فکر میکنیم منذهنی هستیم و دیدن برحسب همانیدگیها دید واقعی ماست، مثلاً اعضای خانواده یا تصویرِ ذهنی یک فرد را مرکزمان میگذاریم و همهچیز را برحسب او میبینیم، اگر او راضی باشد ما هم خوشحال هستیم، ناراضی باشد غمگین میشویم، یا پول را مرکزمان میگذاریم، با کم و زیاد شدن آن ناراحت یا خوشحال میشویم.
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️قضاوت و مقاومت
همینکه ما با چیزهایی که ذهن نشان میدهد همانیده میشویم، یک خاصیتی به نام قضاوت در ما پدپد میآید که ما این لحظه میخواهیم ببینیم آن چیزی که ذهنمان نشان میدهد، خوب است یا بد، بهعبارتی مرتب خوب و بد میکنیم و همچنین چون با چیزها همانیده هستیم و فکر کردهایم که زندگی ما به این چیزها بستگی دارد، درنتیجه نسبت به آنها مقاومت داریم. مقاومت به این معنی است که چیزها برای ما مهم هستند و هر چیزی که برای ما مهم شود به مرکزمان میآید و دید جدید ما میشود.
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️ همانش یا همانیده بودن با چیزهای بیرونی، ما را در معرضِ اثراتِ تغییراتِ آنها قرار میدهد، یعنی اینطوری نیست که ما تحتتأثیر چیزها قرار نگیریم، چون با آنها همهویت هستیم وقتی آنها تغییر میکنند، مرکز ما آشفته شده، درنتیجه در ما درد ایجاد میشود. ما میدانیم هر چیزی را که در مرکزمان بگذاریم درد ایجاد میکند. یکی از اقلامی که در مرکز ما وجود دارد، خود درد است، دردهایی مثل خشم، ترس، توقع، رنجش، کینه و بسیاری از دردهای دیگر منذهنی که با آنها هم همانیده هستیم.
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️ فقط یک راه وجود دارد که از منذهنی رها شویم و آن این است که ما در این لحظه بگوییم آن چیزی که ذهنم نشان میدهد مهم نیست، بنابراین نباید به مرکزم بیاید، دراثر این شناسایی مرکزمان خالی میشود؛ ما عمداً و هشیارانه میتوانیم این کار را انجام دهیم، درنتیجه مرکزمان مجدداً عدم میشود، دراثر عدم شدن مرکزمان، درواقع خودِ خداوند به مرکز ما آمده و از جنس اولیهمان میشویم، تمامِ همانیدگیها به حاشیه میروند، آنها را میبینیم، ولی به مرکزمان نمیآیند؛ این کار درواقع نجاتدهندۀ ماست، منتها ما این کار مهم را انجام نمیدهیم.