برنامهٔ شمارهٔ ۹۶۶ گنج حضور - بخش چهارم، قسمت دوم

منتشر شده در 2023/08/01
13:03 | 7 نمایش ها

✍️در این لحظه شما توانایی انتخاب دارید که فضاگشایی کنید یا فضابندی. فضابندی شما را به من‌ذهنی و پندار کمال می‌برد و همین‌طور شما را به تخریب جهان سوق می‌دهد. فضاگشایی ما را به هشیاری نظر می‌برد و تحت سیطر‌ۀ «قضا و کُن‌فَکان»، صنع یا آفریدگاری خداوند قرار می‌دهد تا بالاخره ما از شرّ همانیدگی‌ها خارج شویم و در خودمان و در جهان آبادانی به‌وجود آوریم.

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️اگر‌ این لحظه اجازه دهیم چیزی که ذهنمان نشان می‌دهد به مرکزمان بیاید، یعنی داریم «قِدَم» یا هشیاری ایزدی را نشان‌دار می‌کنیم، خداوند بی‌نشان است. عدم یا جنس اصلی ما چگونگی ندارد.

وقتی می‌گوییم حال شما چطور است؟ داریم حال من‌ذهنی را می‌پرسیم.

مولانا می‌گوید «چه چگونه بُد عدم را؟» عدم که چگونگی ندارد. چرا خداوند را با همانیدن با چیزی یا آوردن چیز ذهنی به مرکزت نشان‌دار می‌کنی؟ حواست باشد که این لحظه قَدَمت را نکو بگذاری، یعنی فضاگشایی کنی، مرکزت را عدم کنی.

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۲۸۴۲

چه چگونه بُد عدم را؟ چه نشان نهی قِدَم را؟

نگر اوّلین قَدَم را که تو بس نکو نهادی

قِدَم: دیرینگی، قدیم

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️وقتی مرکزتان جسم می‌شود بلافاصله این شعر را بخوانید «ای چشمِ جان را توتیا» ای چشم جان که چشم عدم من را روشن می‌کنی، به این ترتیب از خداوند کمک می‌خواهید که این چیز جسمی را از مرکزتان هُل بدهد، تمیز کند. «آخر کجا رفتی؟! بیا!»، ای مرکز عدم کجا رفتی؟ تا آب رحمت زندگی، خداوند در این «صحنِ آتش‌دانِ ما» بجوشد. صحن آتش‌دان ما پس از مدتی صحن عشق می‌شود، الآن برای بعضی از ما هنوز انباشتگی درد است.

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۲۹

ای چشمِ جان را توتیا، آخر کجا رفتی؟! بیا!

تا آبِ رحمت بَرزند از صحنِ آتش‌دانِ ما

بَرزدن: برجوشیدن، فوران کردن

✍️خداوند همیشه خداوند می‌ماند، ما هم همین‌طور هستیم. هر خاصیتی که خداوند دارد، ما هم داریم؛ یکتا است، ما هم یکتا هستیم، صمد است، ما هم صمد هستیم، بی‌نهایت است، ما هم بی‌نهایت هستیم. در این لحظۀ ابدی زنده هست، این لحظه خداوند است، ما هم می‌آییم به این لحظۀ ابدی، ساکن می‌شویم و همیشه از آن آگاه می‌شویم و از زمان مجازی کاملاً جمع می‌شویم.

اصل و ذات ما قائم به خودش است، قائم به جهان نیست. ذات اصلی ما از اول این‌طور بوده؛ از خداوند که جدا شدیم چند سال همانیده و جذب ذهن شدیم و از طریق عینک همانیدگی‌ها دیدیم، متکی به جهان شده، و خاصیت‌های اصلی‌مان را از دست دادیم، البته برای این کار حتماً مؤاخذه می‌شویم.

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️براق پیامبر یا مرکبی که پیامبر در شب معراج بر آن سوار شد هشیاری بوده، نه این‌که اسبی بوده و سوار اسب شده و به آسمان رفته. اصلاً آسمانی در کار نیست، این تحوّل در درون صورت می‌گیرد. لازم نیست شما از جایتان تکان بخورید. یک عده فکر می‌کنند پیغمبر بلند شده رفته به آسمان‌ها، نه همین‌جا بوده، این تحوّل درونی بوده.

عده‌ای که شما هم جزوش هستید بر بُراق بصیرت یعنی بر بینش جدید، بینش برحسب مرکز عدم، و خداوند سفر می‌کنید. هشیاری روی هشیاری سوار می‌شود. بنابراین «بی ابر و بی غبار» یعنی بدون دخالت من‌ذهنی و گیج‌کنندگی آن، بدون این‌که ذهن به مرکزشان بیاید به خداوند نظر می‌کنند. به دانه‌های شهوتی یعنی همانیدگی‌ها با شناسایی این‌ها آتش می‌زنند و می‌سوزانند و از این دام‌گاه صعب یعنی ذهنِ همانیده با یک حمله عبور می‌کنند.

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۸۶۲

قومی که بر بُراقِ بصیرت سفر کنند

بی ابر و بی غبار در آن مَه نظر کنند

در دانه‌های شهوتی آتش زنند زود

وز دام‌گاهِ صَعب به یک تَک عَبَر کنند

بُراق: اسب تندرو، مرکب هوشیاری، مَرکَبی که پیامبر در شب معراج بر آن سوار شد.

صَعب: سخت و دشوار

تَک: تاختن، دویدن، حمله

عَبَر کردن: عبور کردن و گذشتن

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️شما چقدر مسئله در خانواده ایجاد می‌کنید؟ این مسائل پایۀ درستی ندارد، زندگی نمی‌خواهد شما مسئله درست کنید. فقط تماشا کنید که شما چقدر زندگی‌تان را تبدیل به درد می‌کنید، مثلاً چقدر خشمگین می‌شوید؟ چقدر می‌رنجید؟ چقدر می‌ترسید؟ چقدر حس کینه می‌کنید؟ بدخواهی می‌کنید؟ چقدر در هپروتتان از یک نفر انتقام می‌گیرید؟ این‌ها همه اتلاف انرژی زندۀ زندگی است. ببینید زندگی شما چه می‌شود؟ چرا نمی‌توانید زندگی کنید؟ چرا حس خوشبختی، حس شادی بی‌سبب نمی‌کنید؟ چون من‌ذهنی دارد زندگی شما را می‌بلعد.

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️مولانا می‌گوید، کسی که جویای ناب بودن است و می‌خواهد از خواب ذهن بیدار شود و به هشیاری ناب ایزدی تبدیل شود، موقعی که صیقلش می‌زنند فرار نمی‌کند. آیا شما از شناسایی همانیدگی‌ها و دردهایتان فرار می‌کنید؟ مگر جویای صفا نیستید؟ مگر نمی‌خواهید آینه بشوید؟ پس باید درد سنباده زدن و صاف کردن آینه‌تان را تحمل کنید، چون همانیدگی‌ها رویَش نشسته‌اند و قبلاً هم مقدار زیادی درد ایجاد کرده‌اید؛ اگر شما همت کنید، خداوند رحمت اندر رحمت است و به شما در این مسیر کمک می‌کند.

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۰۸

من عجب دارم زِ جویای صفا

کاو رَمَد در وقتِ صیقل از جفا

رَمَد: فرار کند.

 

✍️اگر از ذهنتان یک چیزی می‌گذرد، می‌گویید مثلاً من بروم فلان‌کاره بشوم و این فکر هی می‌آید و می‌گذرد، مطمئن باشید که این فکر را یکی فرستاده و شما می‌توانید آن‌کاره بشوید. زندگی می‌گوید اگر نمی‌خواستم شما را به این‌جا برسانم، اصلاً به فکرت نمی‌انداختم. البته به‌شرط این‌که هزینه‌اش را بدهید.

خداوند می‌گوید اگر من نخواهم حضور را به شما بدهم و نخواهم در شما به خودم زنده بشوم، از اول به شما نشان نمی‌دادم. وقتی دلتان را بستم خودِ انقباض خبر خوبی است، یعنی خداوند می‌خواهد شما را باز کند؛ این قانون در همه‌چیز صادق است. اگر شما توانستید یک‌ بار فضاگشایی کنید، یک‌ بار خرد زندگی را تجربه کردید، زندگی به شما نشان می‌دهد و می‌گوید اگر نمی‌خواستم بدهم که نشانتان نمی‌دادم! پس بدانید که دل شما را من بستم و خودم هم خواهم گشود. دلتان را به دست من بدهید. چگونه؟ با فضاگشایی.

مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۷۴

گر نخواهم داد، خود ننْمایَمش

چونْش کردم بسته‌دل، بگْشایمش

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️موقع صیقل زدن که زندگی یک انقباض، یک عیب را نشان می‌دهد، نباید آتش‌ْدل و عصبانی بشویم، باید فضا را باز کنیم، صبر و شکر کنیم تا درست شود.

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️اگر ما به ناقص بودن من‌ذهنی و نقص همانیدگی‌ها اقرار و اعتراف کنیم، در‌این‌صورت شروع می‌کنیم در استکمال خودمان به تندتند کار کردن و کامل و کامل‌تر می‌شویم. اکنون در این همانیدگی‌ها ماندیم و هر لحظه ذهنمان را به مرکزمان می‌آوریم و خودمان را کامل می‌دانیم، می‌گوییم من که نیاز به چیزی ندارم، من کامل هستم، من که نباید تغییر کنم، درنتیجه به‌سوی خدا نمی‌پریم.

مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۱۲

هرکه نقصِ خویش را دید و شناخت

اندر اِستِکمالِ خود، دو‌اسبه تاخت

مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ٣٢١۳

زآن نمی‌پرّد به‌سویِ ذوالْجلال

کو گُمانی می‌بَرَد خود را کمال

اِستِکمال: به کمال رسانیدن، کمال‌خواهی

دواسبه تاختن: کنایه از شتاب کردن و به شتاب رفتن