✍️همینکه فضا باز و مرکز ما عدم شود و ارتعاشِ زندگی به ما برسد، آرامآرام بیشتر فضا را باز میکنیم و اگر همیشه فضاگشا باشیم، پس از مدت کوتاهی متوجه میشویم که همه غم و غصهها را خودمان بهوجود آوردهایم و ایراد از خودمان است:
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۸۲
فعلِ توست این غُصّههایِ دَمبهدَم
این بُوَد معنیِّ قَدْ جَفَّ الْقَلَم
حدیث
«جَفَّ الْقَلَمُ بِما أنْتَ لاقٍ.»
«خشك شد قلم به آنچه سزاوار بودی.»
فعل و کارِ خودمان بوده که غُصّههای دمبهدم بر ما چیره شدهاست. خداوند با «جَفَّ الْقَلَم» کار میکند، یعنی هر لحظه چیزی که سزاوار و شایستهٔ آن هستیم، برای ما نوشته میشود. حال ما بستگی به این دارد که در این لحظه چقدر سزاوار و شایسته هستیم، چقدر مرکزمان از جنس فضای گشودهشده است. اگر فضا خیلی باز شود، حالمان خیلی خوب میشود و کاملاً میفهمیم که ما خودمان هستیم که با عدم نکردن مرکز، این دردها را برای خودمان ایجاد میکنیم، نه دیگران.
------------------------------------------------------------------------------------------------
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۴۸۹
گفت آدم که ظَلَمْنا نَفْسَنا
او ز فعل حق نَبُد غافل چو ما
«ولی حضرت آدم گفت: پروردگارا، ما به خود ستم کردیم. او همچون ما از حکمت کار حضرت حق بیخبر نبود.»
✍️حضرت آدم گفت: خدایا من به خودم ستم کردهام، بنابراین شروع کرد به فضاگشایی، یعنی این کار تو نبوده، بلکه تقصیر خودم بود. اما شیطان به خداوند گفت تو کردی، تو باعث شدی، به من مربوط نیست و مسئولیت اشتباهش را نپذیرفت.
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۴۸۸
گفت شیطان که بِمٰا اَغْوَیْتَنی
کرد فعلِ خود نهان، دیو دَنی
دَنی: فرومایه، پست
«شیطان به خداوند گفت که تو مرا گمراه کردی. او گمراهی خود را به حضرت حق نسبت داد و آن دیو فرومایه کار خود را پنهان داشت.»
اگر شما این لحظه به خودتان بگویید واقعاً خودم این بلاها را سَرم آوردم، از جنس حضرت آدم میشوید، فضا را باز میکنید و پیش میروید، اما اگر بگویید که به من مربوط نیست، پدر و مادرم کردند، الآن هم جامعه یعنی دیگران میکنند، آن موقع از جنس دیو، از جنس شیطان میشوید، و حس مسئولیت نمیکنید. درحالیکه شما باید حس مسئولیت کنید.
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️شما ببینید مرکز شما از چه حالتهایی میگذرد. وقتی خشمگین میشوید میبینید درّندهخو شدهاید، آن موقع یادتان میآید که من الآن هشیاری حیوانی دارم، در این حالت باید فضا را باز کنید، آن فضای گشودهشده هم شما هستید هم خداوند، بنابراین «کَرَّمنا» دارد صورت میگیرد، خداوند شما را گرامی داشته و شما را از دردهای منذهنی آزاد کردهاست.
-----------------------------------------------------------------------------------------------
✍️خداوند همیشه خندان است و میخندد، چون از جنس شادی است. ما هم بنابه اَلَست از جنس او هستیم، چطور ما نمیخندیم و گریان هستیم؟ به چه مناسبتی ما که از جنس او هستیم نباید بخندیم؟ خداوند از جنس شادی، از جنس بینهایت و ابدیت است، یعنی خداوند نمیمیرد ما هم نمیمیریم. اگر ما این لحظه آگاه از این لحظه باشیم، الیالابد همیشه زنده هستیم، این تن هم بریزد نمیمیریم، ولی همیشه حتی در زمانی که در این جسم هستیم از ثانیهٔ صفر تا زمانی که بمیریم، میتوانیم خندان باشیم برای اینکه خداوند خندان است. چرا ما خندان نیستیم؟ برای اینکه مرکز ما همانیده است. چه کسی همانیده کرده؟ خود ما. چرا؟ چون از مردم تقلید میکنیم، آنها با چیزها همانیده هستند، ما هم همانیده میشویم. آنها تخریب میکنند، ما هم تخریب میکنیم. بدون اینکه از خودمان بپرسیم چرا این کارها را میکنیم.
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️شما باید قدرتِ تخریب منذهنیِ بسیار سفت را که بعضی مواقع آدم به خودش هم رحم نمیکند در خودتان ببینید، از خودتان بپرسید اگر به خودم رحم میکردم، پس این چیزی که الآن دارم وارد بدنم میکنم و برایم ضرر دارد و بدنم را نابود میکند و میکُشد و از بین میبرد، چرا انجام میدهم و به خودم رحم نمیکنم؟! کسی که به خودش رحم نمیکند به دیگران رحم میکند؟! نه، نمیکند. بنابراین همیشه غم میخورد. خشمگین است. رنجش را نگه میدارد، کینه دارد و میخواهد انتقام بگیرد و اینگونه نه به خودش رحم میکند و نه به دیگران.
------------------------------------------------------------------------------------------------
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۸۰
مرغِ جذبه ناگهان پَرَّد ز عُش
چون بدیدی صبح، شمع آنگه بکُش
عُشّ: آشیانۀ پرندگان
✍️بگذار «مرغِ جذبه» ناگهان از آشیانهٔ ذهن بپرد، وقتی دیدی صبح شد، آفتاب زندگی، خداوند از مرکزت طلوع میکند، این شمع منذهنی را خاموش کن، و دیگر از این هشیاری جسمی استفاده نکن.
------------------------------------------------------------------------------------------------
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۳۸۳
مسجد است آن دل که جسمش ساجد است
یارِ بَد خَرّوبِ هر جا مسجد است
خَرُّوب: گیاه خَرنُوب که بوتهای بیابانی و مرتفع و خاردار است و در هر بنایی برویَد آن را ویران میکند.
✍️مسجد فضای گشودهشده است که ما در آنجا عبادت میکنیم. اگر مسجد بسته و منقبض شود، معنیاش این است که منذهنی روییده، وقتی ما همانیده میشویم، دل سنگ میشود، اگر دل سنگ شده باشد، حالتهای حیوانی یا درختی بگیرد، دیگر این مسجد از بین رفته، دیگر ما فضای گشودهشده نداریم، اما اگر این مطلب را درک کنیم و دائماً به خودمان تلقین کنیم، آن چیزی که ذهنمان نشان میدهد، نباید به مرکزمان بیاید، پس از مدتی میبینیم دیگر ذهنمان به مرکزمان نمیآید، یعنی آن چیزی که ذهنمان نشان میدهد برایمان مهم نیست، بلکه وصل شدن مجدد به زندگی برایمان مهم است، دراینصورت جسممان ساجد میشود.
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️منذهنی سبب میشود ما پندار کمال، ناموس، آبروی مصنوعی و درد داشته باشیم. ما اینها را میپرستیم. شما دردهایتان را دوست دارید به آنها احترام و ارزش میگذارید و نگه میدارید، وگرنه آنها را میانداختید. اگر دردهای شما مثلاً رنجش شما از مادرتان، پدرتان ارزشی ندارد، برای چه آنها را نگه داشتهاید؟ پس ارزش دارند. بهعنوان امتداد زندگی برای شما ارزش ندارند، ولی برای منذهنیِ شما ارزش دارند، چون این دردها جزو سرمایهٔ منذهنی هستند، بهعنوان ابزار از آنها استفاده میکند تا شما را گیج کند، در خودش نگه دارد.