مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۶۳
گر نه نَفْس از اندرون راهت زدی
رهزنان را بر تو دستی کی بُدی؟
زآن عَوانِ مُقتَضی که شهوت است
دل اسیرِ حرص و آز و آفت است
زان عَوانِ سِرّ، شدی دزد و تباه
تا عوانان را به قهرِ توست راه
———
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۳۸
خدمتِ خود را سزا پنداشتی
تو لِوای جُرم از آن افراشتی
چون تو را ذکر و دعا دستور شد
ز آن دعا کردن دلت مغرور شد
همسخن دیدی تو خود را با خدا
ای بسا کو زین گُمان افتد جُدا
———
گرچه با تو، شه نشیند بر زمین
خویشتن بشناس و، نیکوتر نشین
———
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۸۲۹
گفتم دوش عشق را، ای تو قرین و یارِ من
هیچ مباش یک نفس، غایب از این کنارِ من
———
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۱۳۷
گفت: رُو، هر که غم دین برگزید
باقیِ غمها خدا از وی بُرید
———
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۵۵۷
خود مَنْ جَعَلَ اَلْـهُمُومِ هَمّاً
از لفظِ رسول خوانده استم
چون بر دلِ من نشسته دودی
چون زود چو گَرد برنجستم؟
———
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۱۹۱
چون درافگندت در این آلودهروذ
دم به دم میخوان و میدَم قُلْ اَعُوذ
تا رهی زین جادُویّ و زین قَلَق
اِستعاذت خواه از ربُّ الْفَلَق
———
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۱۹۸
هین طلب کن خوشدَمی عُقدهگشا
رازدانِ یَفْعَلُ الله مٰا یَشٰا
———
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۴۲
اَلصَّلا پروانهجانان قصدِ آن آتش کنید
چون بلی گفتید اوّل، در رَوید اندر بلا
———
سعدی، بوستان، باب دوم در احسان
خدا را بر آن بنده بخشایش است
که خلق از وجودش در آسایش است
———
سعدی، مواعظ، قصیدهٔ شمارهٔ ۵۵
دعوی مکن که برترم از دیگران به عِلم
چون کِبر کردی، از همه دونان فروتری
علم آدمیت است و جوانمردی و ادب
ور نی دَدیو به صورتِ انسان مُصوّری
———
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۷۸
از خدا جوییم توفیقِ ادب
بیادب محروم گشت از لطفِ رب
بیادب تنها نه خود را داشت بد
بلکه آتش در همه آفاق زد
———
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۶۲۰
ای دل به ادب بنشین، برخیز ز بدخویی
زیرا به ادب یابی، آن چیز که میگویی
———
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۲۱۹
پیشِ اهل تن، ادب بر ظاهرست
که خدا زیشان، نهان را ساتِرست
پیشِ اهلِ دل، ادب بر باطن است
زآنکه دلْشان بر سَرایر، فاطِن است
———
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۴۹۰
در گُنه، او از ادب پنهانْش کرد
زآن گُنَه بر خود زدن، او بَر بخَورد
———
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۷۰۵
وآنکه اندر وَهْم او ترکِ ادب
بیادب را سرنگونی داد رب
———
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۵۷
گفت: ادب این بود خود که دیده شد
آن دگر را خود همی دانی تو لُدّ
———
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۴۰۶
پس جزایِ آنکه دید او را مُعین
مانْد یوسف حبس در بِضْعَسِنین
———
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۴۱۳
پس ادب کردش بدین جُرم اوستاد
که مساز از چوبِ پوسیده عِماد
———
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۶۹۸
پی، پیاپی، میبَر ار دوری ز اصل
تا رگِ مَردیت آرد سویِ وصل
———
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۶۷۷
انبیا گفتند: در دل علّتیست
که از آن در حقشناسی آفتیست
———
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۹۰۵
اگر توعاشقی غم را رها کن
عروسی بین و ماتم را رها کن
تو دریا باش و کشتی را درانداز
تو عالم باش و عالم را رها کن
نَفَخْتُ فیهِ مِنْ روحی رسیدهست
غمِ بیش و غمِ کم را رها کن
———
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۱۳
وقتِ آن آمد که من عریان شوم
نقش بگذارم، سراسر جان شوم
ای عدوِّ شرم و اندیشه بیآ
که دریدم پردهٔ شرم و حیا
———
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۶۷
که بپرسد جزِ تو خسته و رنجورِ تو را
ای مسیح از پیِ پرسیدنِ رنجور ،بیا
دستِ خود بر سرِ رنجور بِنِهْ، که چونی؟
از گناهش بِمَیَندیش و به کین دست مَخا
———
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۴۴
دمِ او جان دهدت، رو ز نَفَخْتُ بپذیر
کارِ او کُن فَیَکون است، نه موقوفِ عِلَل
———
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۲۷
پس بنه بر جای هر دم را عِوَض
تا زِ وَاسْجُدْ واقتَرِبْ یابی غرض
در تمامی کارها چندین مَکوش
جز به کاری که بُوَد در دین، مَکوش
عاقبت تو رفت خواهی ناتمام
کارهایت اَبتر و نانِ تو خام
———
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۱
گفت: وَاسْجُدْ وَاقْتَرِبْ یزدانِ ما
قُربِ جان شد سجدۀ اَبدانِ ما
———
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۳۶۲
کوری عشق است این کوریِّ من
حُبِّ یُعْمی وَ یُصِمّ است ای حَسَن
کورم از غیرِ خدا، بینا بدو
مقتضایِ عشق این باشد بگو
———
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۳۹۶
پس ریاضت را به جان شو مُشتری
چون سپردی تن به خدمت، جان بَری
ور ریاضت آیدت بیاختیار
سر بنِه، شکرانه دِه، ای کامیار
چون حقت داد آن ریاضت، شکر کن
تو نکردی او کشیدت ز امِر کُنْ
———
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۶۱
یُسر با عُسر است، هین آیِس مباش
راه داری زین مَمات اندر معاش
———
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۳۰۶
ما رَمَیْتَ اِذْ رَمَیْتَ گُفت حق
کارِ حق بر کارها دارد سَبَق
خشمِ خود بشکن، تو مشکن تیر را
چشمِ خشمت خون شمارد شیر را
بوسه دِه بر تیر و، پیشِ شاه بَر
تیرِ خونْآلود از خونِ تو تَر
———
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۵۷۷
جز که تسلیم و رضا کو چارهای؟
در کفِ شیرِ نرِ خونخوارهای
———
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۷۲۳
هزار ابر عنایت بر آسمان رضاست
اگر ببارم، از آن ابر بر سرت بارم
———
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۶۲۱
سرنگون زآن شد، که از سَر دور ماند
خویش را سَر ساخت و تنها پیش راند
———
عطار، منطقالطّیر، عذر آوردنِ مرغان، حکایت دیوانهای که از مگس و کیک در عذاب بود
گر به آسانی نیندازی سپر
کارْ دشوارت شود، ای بیخبر
———
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۶۲۶
کارِ من بیعلّت است و مُستقیم
هست تقدیرم نه علّت، ای سَقیم
عادتِ خود را بگردانم به وقت
این غبار از پیش، بنشانم به وقت
———