مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ٢٧١٩
آفتابی در سخن آمد که خیز
که برآمد روز بَرجه کم ستیز
تو بگویی: آفتابا کو گواه؟
گویدت: ای کور، از حق دیده خواه
روزِ روشن، هرکه او جوید چراغ
عینِ جُستن، کوریَش دارد بلاغ
———
ور نمیبینی، گمانی بُردهای
که صباحست و، تو اندر پَردهای
کوریِ خود را مکن زین گفت، فاش
خامُش و، در انتظارِ فضل باش
در میانِ روز گفتن: روز کو؟
خویش رسوا کردن است ای روزجو
———
صبر و خاموشی جَذوبِ رحمت است
وین نشان جُستن، نشانِ علّت است
اَنصتُوا بپذیر، تا بر جانِ تو
آید از جانان، جزایِ اَنْصِتُوا
گر نخواهی نُکس، پیش این طبیب
بر زمین زن زرّ و سَر را ای لَبیب
———
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۵۶۶
پنبه اندر گوشِ حسِّ دون کنید
بندِ حسّ از چشمِ خود بیرون کنید
پنبهٔ آن گوش سِر، گوش سَر است
تا نگردد این کر، آن باطن، کر است
بیحس و بیگوش و بیفکرت شوید
تا خِطابِ اِرجِعی را بشنوید
———
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۸۳۷
سِرِّ مُوتُوا قَبْلَ مُوْتٍ این بُوَد
کَز پسِ مُردن، غنیمتها رسد
غیرِ مُردن هیچ فرهنگی دگر
دَرنگیرد با خدای، ای حیلهگر
یک عنایت بِه ز صد گون اجتهاد
جهد را خوف است از صد گون فَساد
———
وآن عنایت هست موقوفِ مَمات
تجربه کردند این رَه را ثِقات
بلکه مرگش، بیعنایت نیز نیست
بیعنایت، هان و هان جایی مَایست
آن زُمُرُّد باشد این افعیِّ پیر
بی زُمُرُّد کی شود افعی ضَریر؟
———
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۳۳
گفت پیغمبر که جنّت از اِلٰه
گر همیخواهی، ز کَس چیزی مخواه
چون نخواهی، من کفیلم مر تو را
جَنَّتُالْمَأوىٰ و دیدارِ خدا
———
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۰۵۶
قضا که تیرِ حوادث به تو همی انداخت
تو را کُنَد به عنایت، از آن سپس سپری
———
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۲۵۸
گر قضا پوشد سیه، همچون شَبَت
هم قضا دستت بگیرد عاقبت
گَر قضا صد بار قصدِ جان کُنَد
هم قضا جانت دهد، درمان کُنَد
———
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۰۰۵
چون دلش آموخت شمع افروختن
آفتاب او را نیارَد سوختن
———
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۹۱۸
گَر قَضا انداخت ما را در عذاب
کِی رَوَد آن خو و طبعِ مُستَطاب؟
گر گدا گشتم، گِدارو کَی شوم؟
ور لباسم کهنه گردد، من نُواَم
———
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۳۳۹
نعرهٔ لاضَیر بر گردون رسید
هین بِبُر که جان ز جان کندن رهید
ما بدانستیم ما این تن نهایم
از وَرایِ تن، به یزدان میزیایم
———
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ٣٠٧٢
اُذْکُروااللَّـه کارِ هر اوباش نیست
اِرجِعی بر پای هر قَلّاش نیست
لیک تو آیِس مشو، هم پیل باش
ورنه پیلی، در پیِ تبدیل باش
———
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۷۴۸
پس تو حیران باش بی لا و بَلی
تا ز رحمت پیشت آید مَحْمِلی
چون ز فهمِ این عجایب کودنی
گر بَلی گویی، تکلّف میکنی
ور بگویی: نی، زند نی گردنت
قهر بربندد بدآن نی روزنت
———
پس همین حیران و واله باش و بس
تا درآید نَصرِ حقّ از پیش و پس
چونکه حَیران گشتی و گیج و فنا
با زبانِ حال گفتی اِهْدِنا
———
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۴۰۷
زیرکی بفروش و حیرانی بخر
زیرکی ظنّ است و حیرانی نظر
———
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۸۷۸
بشنو اکنون قصّهٔ آن رهروان
که ندارند اعتراضی در جهان
ز اولیا اهلِ دعا خود دیگرند
که همیدوزند و گاهی میدَرَند
قومِ دیگر میشناسم زاولیا
که دهانْشان بسته باشد از دعا
———
از رضا که هست رامِ آن کِرام
جُستنِ دفعِ قضاشان شد حرام
در قضا ذوقی همی بینند خاص
کفرشان آید طلب کردن خلاص
حُسنِ ظَنّی بر دلِ ایشان گشود
که نپوشند از غمی جامهٔ کبود
———
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۷۷۳
از خدا غیر خدا را خواستن
ظَنِّ افزونیست و، کُلّی کاستن
خاصه عُمری غرق در بیگانگی
در حضورِ شیر، روبه شانگی
عمر بیشم دِه که تا پستر رَوَم
مَهْلَم افزون کُن که تا کمتر شوم
———
تا که لعنت را نشانه او بُوَد
بَد کسی باشد که لعنتجو بود
عُمرِ خوش، در قُرب، جان پروردن است
عمرِ زاغ از بهرِ سِرگین خوردن است
عمر بیشم دِه که تا گُه میخورم
دایم اینم دِه که بس بَدگوهرم
——
گر نه گُهخوارست آن گَندهدهان
گویدی کز خویِ زاغم وارهان
———
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۱۹۷
ای دهندهٔ قوت و تَمْکین و ثَبات
خلق را زین بیثباتی دِه نجات
اندر آن کاری که ثابتبودنیست
قایمی دِه نفْس را، که مُنْثَنیست
صبرشان بخش و کفهٔ میزان گران
وارَهانْشان از فنِ صورتگران
———
وز حسودی بازِشان خر ای کریم
تا نباشند از حسد دیوِ رجیم
———