قسمت ششم

منتشر شده در 2024/06/11
13:30 | 23 نمایش ها


مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۸۳۲

یعنی: ای مُطرب  شده با عام و خاص
مرده شو چون من، که تا یابی خلاص

دانه باشی، مرغکانت برچنند
غنچه باشی، کودکانت برکَنَند

دانه پنهان کن، به کلّی دام شو
غنچه پنهان کن، گیاهِ بام شو

———

هرکه داد او حُسنِ خود را در مَزاد
صد قضایِ بد سویِ او رو نهاد

حیله‌ها و خشم‌ها و رَشک‌ها
بر سرش ریزد چو آب از مَشک‌ها

———

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵٠۵

عبرتی گیر، اندر آن کُه کن نگاه
 برگِ خود عرضه مکُن ای کم ز کاه

———

مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ٢٣٣۴

خود ندارم هیچ، بِه سازد مرا
که ز وَهمِ دارم است این صد عَنا

———

مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ٢٣٢٩

چون الف چیزی ندارم، ای کریم
جز دلی دلتنگ‌تر از چشمِ میم

———

مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ١۶۴٣

لیک حاضر باش در خود، ای فتیٰ
تا به خانه او بیابد مر تو را

ورنه خِلْعَت را بَرَد او بازپس
که نیابیدم به خانه‌ هیچ‌کس

———

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۹۵

مکرِ حق را بین و مکرِ خود بِهِل
ای ز مکرش مکرِ مکّاران خجل

چونکه مکرت شد فنایِ مکرِ رَبّ
برگشایی یک کَمینی بُوالعَجَب

که کمینهٔ آن کمین باشد بقا
تا ابد اندر عُروج و اِرتِقا

———

مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۰۱

آینهٔ هستی چه باشد؟ نیستی
نیستی بَر، گر تو ابله نیستی

———

مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۶۶

چون شنیدی شرحِ بحرِ نیستی
کوش دایم، تا بر این بَحر ایستی

چونکه اصلِ کارگاه آن نیستی ا‌ست
 که خلا و بی‌نشان است و تهی ا‌ست

جمله استادان پیِ اظهارِ کار
نیستی جویند و جایِ اِنکسار

———

لاجَرَم استادِ استادان صَمَد
کارگاهش نیستیّ و لا بُوَد

هرکجا این نیستی افزون‌تر است
کارِ حق و کارگاهش آن سَر است

نیستی چون هست بالایین‌ْطَبَق
بر همه بُردند درویشان سَبَق

———

مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۶۹۰

کارگاهِ صُنعِ حق، چون نیستی است
پس بُرونِ کارگه بی‏‌قیمتی است

———

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۵۸۲

برپر به پرِ روزه، زین گنبدِ فیروزه
ای آنکه در این سودا، بس شب که نَخُفتَستی

———

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۸۵۰

چو پیغامبر بگفت: اَلصَّوْمُ جُنَّة، پس بگیر آن را
به پیش نفسِ تیرانداز، زنهار این سپر مَفْکن

———

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۶۰۸

کار آن کار است، ای مشتاقِ مست
کاندر آن کار، اَر رسد مرگت خوش است

شد نشانِ صدقِ ایمان ای جوان
آن‌که آید خوش تو را مرگ اندر آن

گر نشد ایمانِ تو ای جان چنین
نیست کامل، رو بِجو اِکمالِ دین

———

هر که اندر کار تو شد مرگ‌دوست
بر دلِ تو، بی‌کراهت دوست، اوست

———

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۲۹۷

سخت‌گیری و تعصّب خامی است
تا جَنینی، کارْ خون‌آشامی است

چیز دیگر ماند، اما گفتنش
با تو، روحُ القدس گوید بی منش

نی، تو گویی هم به گوش خویشتن
نی من و نی غیر من، ای هم تو من

———

همچو آن وقتی که خواب اندر رَوی
تو ز پیشِ خود، به پیشِ خود شوی

بشنوی از خویش و، پنداری فلان
با تو اندر خواب گفته‌ست آن نهان

تو یکی تو نیستی ای خوش‌رفیق
بلکه گردونیّ و، دریایِ عمیق

———

آن تُوِ زَفتت که آن نهصد تو است
قُلزم‌ست و غَرقه گاهِ صد تو است

خود چه ‌جایِ حدِّ بیداری‌ست و خواب
دَم مَزَن، واللهُ اَعْلَم بِالصَّواب

دَم مَزَن تا بشنوی از دم‌زنان
آنچه نآمد در زبان و در بیان

———

دَم مَزَن تا بشنوی زآن آفتاب
آنچه نآمد در کتاب و در خطاب

———

مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۷۹۴

کَهْ نیَم، کوهم ز حِلم و صبر و داد
کوه را کی در رُباید تُندباد؟

آنکه از بادی رَوَد از جا، خَسی است
زآنکه بادِ ناموافق، خود بسی است

بادِ خشم و بادِ شهوت، بادِ آز
بُرد او را که نبود اهلِ نماز

———

کوهم و هستیِّ من، بُنیادِ اوست
ور شَوَم چون کاه، بادم بادِ اوست

———

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۴۶

کوه است، نیست کَهْ، که به بادی ز جا رَوَد
آن گَلّهٔ پشه است، که بادیش رَه زده‌ست

———

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۱۵

کاه باشد کو به هر بادی جَهَد
کوه کی مر باد را وزنی نَهد؟

———

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۸۸

گفت: ای یاران از آن دیوان نیَم
که ز لٰاحَوْلی ضعیف آید پیَم

کودکی کو حارِس کِشتی بُدی
طبلکی در دفعِ مُرغان می‌زدی

———

مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۰۶۸

هرکه مانْد از کاهلی بی‌ شُکر و صبر
او همین داند که گیرد پایِ جَبر

هرکه جبر آوَرْد، خود رنجور کرد
تا همان رنجوری‌اش، در گور کرد

گفت پیغمبر که رنجوری به لاغ
رنج آرَد تا بمیرد چون چراغ

———

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۳۵۹

ننگرم کس را و گر هم بنگرم
او بهانه باشد و، تو مَنْظَرم

عاشقِ صُنعِ تواَم در شُکر و صبر
عاشقِ مصنوع، کِی باشم چو گَبر؟

عاشقِ صُنعِ خدا با فَر بُوَد
عاشقِ مصنوعِ او کافر بُوَد

———

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۸۴۶

حرام است ای مسلمانان ازاین خانه برون رفتن
مِیِ چون ارغوان هِشتن، ز بانگِ ارغَنون رفتن

———

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۷۷۱

رَهِ آسمان درون است، پَرِ عشق را بِجُنبان
پَرِ عشق چون قوی شد، غمِ نردبان نماند

———

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۶۳

دل، تو این آلوده را پنداشتی  
لاجَرَم دل ز اهلِ دل برداشتی

———

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۷۳

تو خوش و خوبی و، کانِ هر خوشی  
تو چرا خود منّتِ باده ‌کَشی؟

تاجِ کَرَّمْناست بر فرقِ سَرَت  
طَوقِ اَعْطَیناکَ آویزِ برت

———

مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۷۷۳

تو زِ کَرَّمْناٰ بَنی آدم شَهی  
هم به خشکی، هم به دریا پا نهی

———

مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۷۲

شاد باش و  فارِغ  و ایمن که من
آن کنم با تو که باران، با چمن‌‌

من غمِ تو می‌‌خورم تو غم مَخَور
بر تو من مشفق‌‌ترم از صد پدر

هان و هان این راز را با کس مگو
گرچه از تو، شَه کند بس جستجو

———