قسمت دوم

منتشر شده در 2024/06/11
12:24 | 80 نمایش ها

مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۷۹

موش، تا انبار ما حُفره زده‌ست
وز فَنَش انبارِ ما ویران شده‌ست

اوّل ای جان! دفعِ شَرِّ موش کن
وآنگهان در جمعِ گندم جوش کن‌‌

————————————————

مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۸۲

گر نه موشی دزد در انبارِ ماست
گندمِ اعمالِ چل‌ساله کجاست؟‌‌

———

مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۲۵

چون بکاری جُو نرویَد غیرِ جُو
قرض تو کردی، ز که خواهی گرو؟

جُرمِ خود را بر کسی دیگر مَنِه
هوش و گوش خود بدین پاداش دِه

جُرم بر خود نِهْ، که تو خود کاشتی
با جزا و عدلِ حق کن آشتی

—————————————-—------

مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۵۳۰

گفت: مُفتیِّ ضرورت هم تویی
بی‌ضرورت گر خوری، مُجرِم شوی

ور ضرورت هست، هم پرهیز بِهْ
ورخوری، باری ضَمانِ آن بده

—————————————-—------

مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۵۳۴

بعدِ درماندن چه افسوس و چه آه؟
پیش از آن بایست این دودِ سیاه

آن زمان که حرص جنبید و هوس
آن زمان می‌گو که‌ ای فریادرس

—————————————-—------

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۲۹۸

گفت مادر: تا جهان بوده‌ست از این
کارافزایان بُدند اندر زمین

هین تو کارِ خویش کن ای ارجمند
زود، کایشان ریشِ خود برمی‌کَنَند

—————————————-—------

مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۹۴

در حقیقت هر عدو داروی توست
کیمیا و نافع و دِلجُویِ توست

که ازو اندر گُریزی در خَلا
استعانت جویی از لطفِ خدا

در حقیقت دوستانت دشمنند
که ز حضرت دُور و مشغولت کنند

—————————————-—------

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۶۹۷

هرچه از وی شاد گردی در جهان
از فراقِ او بیندیش آن زمان

زآنچه گشتی شاد، بس کس شاد شد
آخر از وی جَست و همچون باد شد

از تو هم بجهد، تو دل بر وَی مَنه
پیش از آن کو بجهد، از وی تو بِجِهْ

—————————————-—------

مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۵۲۸

هیچ نکْشد نَفْس را جز ظِلِّ پیر
دامنِ آن نَفْس‌کُش را سخت گیر

چون بگیری سخت، آن توفیقِ هوست
در تو هر قُوَّت که آید جذبِ اوست‏

—————————————-—------

مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۴۲۲

سایۀ یزدان چو باشد دایه‌‌اش
وارهانَد از خیال و سایه‌‌اش‌‌

سایهٔ‌‌ یزدان بُوَد بندهٔ خدا
مردهٔ این عالم و زندهٔ خدا

دامنِ او گیر زودتر بی‌‌گُمان
تا رهی در دامنِ آخِرزمان‌‌

————————————

مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۴۲۵

کَيْفَ مَدَّ الظَّلَّ نقشِ اولیاست
کو دلیلِ نورِ خورشیدِ خداست‌‌
 
اندرین وادی مرو بی ‌‌این دلیل
لٰا اُحِبُّ الْآفِلین گو چون خلیل‌‌

رُو ز سایه آفتابی را بیاب
دامنِ شَه شمسِ تبریزی بتاب‌‌

————————————

مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۹۴۳

پیر را بگْزین، که بی‌‌پیر این سفر
هست بس پُرآفت و خوف و خطر

آن رهی که بارها تو رفته‌‌ای
بی‌‌قلاووز، اندر آن آشفته‌‌ای‌‌

پس رهی را که ندیدستی تو هیچ
هین مرو تنها، ز رهبر سَر مپیچ‌‌

————————————

مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۴۲۹

اندرین ره ترک کن طاق و طُرُنب
تا قلاووزت نجنبد، تو مَجُنب

هرکه او بی سَر بجنبد، دُم بُوَد
جُنبشش چون جُنبشِ کژدُم بُوَد

کَژْرو و شبکور و زشت و زهرناک
پیشۀ او خَستنِ اَجسامِ پاک

————————————

مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۴۰۸

عقل، قربان کُن به پیشِ مصطفیٰ
حَسْبِیَ‎الله گُو که الله‌ام کَفیٰ

————————————

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۹۹

بس بُدی بنده را کَفیٰ بِالله
لیکش این دانش و کفایت نیست

گوید این مشکل و کنایات است
این صریح است، این کنایت نیست

————————————

مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۵۱۷

کافیَم، بدْهم تو را من جمله خیر
بی‌سبب، بی‌و‌اسطهٔ‌ یار‌یِ غیر

کافیَم بی‌نان تو را سیر‌ی دهم
بی‌سپاه و لشکر‌ت میر‌ی دهم

بی‌بهار‌ت نرگس و نسر‌ین دهم
بی‌کتاب و اوستا تلقین دهم

———

کافیَم بی دار‌وَت در‌مان کنم
گو‌ر را و چاه را میدان کنم

———

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۷۶۵

هله نومید نباشی که تورا یار برانَد
گرت امروز برانَد، نه که فردات بخوانَد؟

در اگر بر تو ببندد، مرو و صبر کن آنجا
ز پسِ صبر تو را او به سَرِ صدر نشاند

و اگر بر تو ببندد، همه ره‌ها و گذرها
رهِ پنهان بنماید، که کس آن راه نداند

———————————

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۲۳۴

توبه کن، بیزار شو از هر عَدو
کو ندارد آبِ کوثر در کدو

هر که را دیدی ز کوثر سرخ‌رو
او محمّدخوست با او گیر خو

تا اَحَبَّ لِـلَّه آیی در حساب
کز درختِ احمدی با اوست سیب

———————————————

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۲۳۷

هر که را دیدی ز کوثر خشک‌لب
دشمنش می‌دار همچون مرگ و تب

گر چه بابایِ تو است و مامِ تو
کو حقیقت هست خون‌آشامِ تو

از خلیلِ حق بیآموز این سِیَر
که شد او بیزار اوّل از پدر

——————

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۲۴۰

تا که اَبْغَض‌لِـلَّه آیی پیشِ حق
تا نگیرد بر تو رَشکِ عشق دَق

تا نخوانی لٰا و اِلَّاالله را
در نیابی مَنْهَجِ این راه را

—————————————————

مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۲۲۵

هر ولی را نوح و کشتیبان شناس  
صحبتِ این خلق را طوفان شناس  

کم گُریز از شیر و اژدرهایِ نر  
زآشنایان و ز خویشان کن حذر

در تلاقی روزگارت می‌برند  
یادهاشان غایبی‌ات می‌چرند

—————————————-