نکات پیغام های تلفنی برنامه ۱-۹۶۲ قسمت اول

منتشر شده در 2023/12/17
10:47 | 4 نمایش ها

:تجربه‌ شخصی‌✍️

انسان زرنگ‌ و مغروري بودم. برنامه‌ را جسته‌ گریخته‌ گوش می‌دادم. تا اینکه‌ یک‌ بیماريِ سخت‌، من‌ را خانه‌نشین‌ کرد. دیگر مجبور شدم عمیقاً اشعار مولانا را بارها بخوانم‌ و حفظ‌ کنم‌. نتیجه‌اش هم‌ این‌ شد که‌ الآن تسلیم‌ هستم‌ و از بیماري‌ام عبرت و درس‌هاي زندگی‌ گرفتم‌.

:نکته‌✍️

ما انسان‌ها با سَر من‌ِ ذهنی‌ به‌تنهایی‌ پیش‌ می‌رویم‌ و فکر و عمل‌ می‌کنیم‌. یعنی‌ در این‌ لحظه‌ اعلام می‌کنیم‌ که‌: «اي خداوند من‌ ازجنس‌ِ جسم‌ هستم.» ‌یعنی اَلَست‌ را رد می‌کنیم‌. براي همین‌ سرنگون می‌شویم‌.

:نکته‌✍️

هیچ اتّفاق و وضعیتی‌ نیست‌ که‌ پیامی‌ با خودش حمل‌ نکند. اتّفاقاً در هنگام مواجهه‌ با اتّفاقات سنگین‌، با فضاگشایی‌ می‌توانیم‌ من‌ِ ذهنی‌ را بیشتر خوار و خاکی‌ کنیم‌ و فضاي زیادي را باز کنیم‌

:تجربه‌ شخصی‌✍️

سالیانِ سال برنامه‌ گنج‌ حضور را پراکنده و با بی‌میلی‌ نگاه می‌کردم. مشکلات زیادي برایم‌ پیش‌ آمد. به‌اصطلاح تمام دار و ندارم را از دست‌ دادم. همسرم هم‌ مرا تَرك کرد. فرزندم هم‌ از دست‌ دادم. من‌ ماندم و یک‌ من‌ِ ذهنی‌ دردمند و عاري از هرگونه‌ شادي و خلّاقیت‌ . در لحظه‌اي یک‌ لطف‌ و فرجی‌ شد که من‌ بنشینم‌ و متعهّدانه‌ به‌ برنامه‌ گوش بدهم‌. هنوز هم‌ افتان و خیزان دارم امّا دیگر ترس و نگرانی‌ گذشته‌ را ندارم. رنجش‌ و کینه‌ هم‌ که‌ می‌گیرم، سریعاً می‌بخشم‌ و با فضايِ گشوده‌شده آنها را محو می‌کنم‌. و اینها معجزات زندگی‌ من‌ هستند.

:نکته‌✍️

تنها یک‌ لامپ‌ باید در ما روشن‌ باشد. آن هم‌ باید روي خودِ ما بتابد. لامپ‌هاي اضافی‌ِ ما که‌ مربوط به‌ دیگران است‌ را باید فوراً
خاموش کنیم‌. این‌ لامپ‌ها از «من‌ می‌دانم» ‌پندارِ کمالِ من‌ِ ذهنی‌ِ ما می‌آیند.

:نکته‌✍️

پیشرفت‌ِ معنويِ ما در این‌ است‌ که‌ تنها یک‌ لامپ‌ در ما روشن‌ باشد. لامپی‌ که‌ مربوط به‌ خودمان است‌. اینکه‌: »وضعم‌ چیست‌؟ این‌ لحظه‌ چه‌ تصمیمی‌ می‌خواهم‌ بگیرم؟ چگونه‌ با خدا همکاري کنم‌ تا تبدیل‌ بشوم؟ من‌ باید حواسم‌ فقط‌ به‌ پیشرفت‌ خودم باشد.«

:تجربه‌ شخصی‌✍️

من‌ فقط‌ ابیات را نگاه می‌کردم و می‌نوشتم‌. امّا اصلاً آنها را تکرار نمی‌کردم. بالاخره تصمیم‌ گرفتم‌ که‌ هرثانیه‌ ابیات را تکرار کنم‌. هنگام خوابِ شب‌ ابیات را تکرار می‌کنم‌ و صبحم‌ را نیز با تکرار ابیات شروع می‌کنم‌. بر اثرِ تکرارِ ابیات دارم یک‌ شاديِ بی‌سببی‌ را تجربه‌ می‌کنم‌. که‌ دلیل‌ این‌ شادي، خداوند و ارتعاشِ این‌ ابیات است‌. هر وقت‌ ترس و استرسی‌ هم‌ بیاید، با تکرارِ ابیات دوباره شادي جایش‌ را می‌گیرد. غیر از شادي، شُکر و پرهیز و عذرخواهی‌ هم‌ در من‌ به‌وجود آمده است‌. قبلاً نمی‌توانستم‌ عذرخواهی‌ کنم‌. وقتی‌ کارِ بدي می‌کردم، گردنِ دیگران می‌انداختم‌. امّا الآن تمام اشتباهاتم‌ را با کمال میل‌ می‌پذیرم و عذرخواهی‌ می‌کنم‌ و اطرافش‌ فضا را باز می‌کنم‌.


:نکته‌✍️

این‌ شاديِ ‌بی‌سبب‌ در اوایل‌ همانندِ گُلی‌ است‌ که‌ با فضاگشایی‌ و صبرِ ما در وجودمان کاشته‌ می‌شود. که‌ با تکرارِ ابیات، معنی‌ِ آن در ما باز می‌شود و این‌ گُل‌ شکوفا می‌شود و وجودِ من‌ را گُلگون می‌کند و شادي و شِکَر ارزان و ارزانتر می‌شود.


:نکته‌✍️

راهِ رهایی‌مان از فضاگشایی‌ و نَقب‌ زدن و روزن‌کردنِ همین‌ شب‌ِ  ذهن‌  و  خرابه‌  همانیدگی‌ها  به‌وجود  می‌آید.  و  این‌  خیلی‌ امیدوارکننده است‌. یعنی‌ مهم‌ نیست‌ الآن چه‌ وضعیتی‌ داریم‌. خداوند دارد حلوا می‌پزد و منتظر است‌ که‌ تیان و دیگ‌ِ جهان را نفی‌ کنیم‌ وحلوا بشویم‌.

:تجربه‌ شخصی‌✍️

مولانا کمک‌ کرد تا نواقصم‌ را ببینم‌. اوّلین‌ نقص‌ ترسم‌ بود. ترسِ از دست‌ دادنِ همانیدگی‌ها. یا ترسِ ناشی‌ از رفتن‌ِ آبرويِ ناموسِ صد من‌ حَدید. همچنین‌ خیلی‌ از دیگران انتظار داشتم‌ که‌ به‌ من‌ تأیید بدهند. اگر نمی‌دادند، می‌رنجیدم . خیلی‌ با آبرویم‌ همانیده بودم. وقتی‌ بیرون می‌رفتیم‌، باید و نبایدهاي زیادي را به‌ دیگران می‌گفتم‌ تا نکند آبرویم‌ در جامعه‌ بریزد. درواقع‌ همانند آفتاب‌پرستی‌ بودم که‌ هر لحظه‌ رنگ‌ عوض می‌کردم تا در چشم‌ِ مردم خوشرنگ‌ به‌نظر بیایم‌. شدیداً احساس کمالگرایی‌ می‌کردم. این‌ خیلی‌ به‌ من‌ درد می‌داد. مثلاً همیشه‌ خواهان نمرة بیست‌ بودم. اگر نمره‌ام کمتر می‌شد، درد به‌ سراغم‌ می‌آمد. امّا الآن به‌کمک‌ ابیات مولانا متوجّه‌ شدم که‌ براي این‌ چیزها به‌ جهان نیامدم. براي زنده‌شدن به‌ خداوند به‌ این‌ جهان آمدم . الآن خیلی‌ شاد هستم‌ و احساس وصف‌ناپذیري دارم. اشعار مولانا که‌ توسط‌ دیگران به‌صورت آواز خوانده شده را می‌گذارم و با آن می‌رقصم‌ و ورزش می‌کنم‌. و ذکرِ هرلحظه‌ من‌، اشعار مولانا شده که‌ سریعاً من‌ را به‌ فضاگشایی‌ وصل‌ می‌کند. یکی‌ دیگر از نقص‌هایم‌ برگشتن‌ به‌ گذشته‌ بود. همیشه‌ به‌ گذشته‌ برمی‌گشتم‌ و »اي کاش، اي کاش« می‌گفتم‌. و از خدا می‌خواستم‌ تا زمان را به‌ عقب‌ برگرداند. امّا الآن دیگر برایم‌ بی‌اهمیت‌ است‌. الآن زمانِ حال برایم‌ مهّم‌ است‌.  به‌سختی‌ از دیگران معذرت می‌خواستم‌. امّا مولانا به‌ من‌ یاد داد که‌ اگر اشتباهی‌ کردم معذرت بخواهم‌. با اینکه‌ براي دیگران معذرخواهی‌ براي چیزهاي کوچک‌ عجیب‌ است‌، ولی‌ من‌ معذرت می‌خواهم‌. و بعدش احساس سبکی‌ِ بی‌نظیري به‌ من‌ دست‌ می‌دهد . همچنین‌ این‌ شناسایی‌ را در خودم انجام دادم که‌ گاهی‌ فکر می‌کردم که‌ دارم فضاگشایی‌ می‌کنم‌. امّا حقیقتاً که‌ فضاگشایی‌ نمی‌کردم. فضاگشایی‌ می‌کردم تا خداوند مرا به‌ مرادهاي این‌ جهانی‌ برساند. الآن هم‌ به‌لطف‌ خداوند، مولانا و گنج‌ حضور، خودم را مانند گُل‌ِ آفتابگردانی‌ می‌دانم‌ که‌ فقط‌ خورشید را می‌بیند و از خورشید نور طلب‌ می‌کند. نه‌ از ماه. پس‌ من‌ هم‌ فقط‌ به‌ خداوند و صُنعش‌ می‌نگرم و به‌ من‌ِ ذهنی‌ و مصنوعش‌ نگاه نمی‌کنم‌.


:نکته‌✍️

تنها قبله‌ ما خداوند است‌ . و بقیه‌ چیزها بهانه‌اي هستند تا ما فضايِ عدم را در آنها بیابیم‌ و به‌ مرکزِ عدمِ خودمان نگاه کنیم‌. اینگونه‌ است‌  که‌ صُنع‌  و  صانع‌  را  به‌ هم‌ می‌بینیم‌‌  و  تمامِ  اقلامِ  مصنوعِ همانیدگی‌ها غلامِ ما می‌شوند و بهانه‌اي براي بسط‌ِ هرچه‌ بیشترِ فضايِ درونمان می‌گردند.

:نکته✍️

خداوند هر لحظه‌ دارد کائنات را با دُرّ مکنون و گرانبهاي عشقش‌ سیراب می‌کند. امّا این‌ ما به‌عنوانِ‌ من‌ِ ذهنی‌ هستیم‌ که‌ این‌ برکت‌ِ ایزدي را پس‌ می‌زنیم‌ و آن را به‌عنوانِ‌ روزيِ خود، بر خود روا نمی‌داریم‌‌ و عاشق‌ِ نوشیدنِ آبِ سیاه و زهرناكِ همانیدگی‌ هستیم‌.